نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل
از این دل، داد من بستان خدایا
ز دستش، تا به کی گویم خدا دل
درون سینه، آهی هم ندارم
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بیدستوپا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل، با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسی:
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟
تو لاهوتی ز دل نالی، دل از تو
حیا کن، یا تو ساکت باش یا دل
اولین نفر کامنت بزار
دعوی چه کنی؟ داعیهد...
صبا ز طرهٔ جانان من ...
نرگس غمزه زنش بر سر...
وادی عشق چو راه ظلما...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است