• 5 ماه پیش

  • 13

  • 01:49

شمارۀ 8 - غزلی از محمد فرخی یزدی

پانصد غزل - بخش چهارم
0
توضیحات

آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود


آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود

وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود

مجنون که به دیوانه گری شهرۀ شهر است

در دشت جنون همسفر عاقل ما بود

گر دامن دل، رنگ نبود از اثر خون

معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود

سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم

پا بستۀ آفت زدگی حاصل ما بود

دردانۀ مَه بود و جگرگوشۀ خورشید

این شمع شب افروز که در محفل ما بود

این سر که به دست غم هجر تو سپردیم

در پای غمت هدیۀ ناقابل ما بود

از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم

مستورۀ آیینۀ حق باطل ما بود


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads