داشتم فکر میکردم دیروز همین موقع کجا بودم والان کجا دارم قدم میزنم! مثل شبگردها و خوابزدهها در خیالات خودم بودم و سرخوش! یک لحظه هم چشم از گنبد نمیخواستم بردارم! همین هم کار دستم داد! یکهو با یک فشار عجیب لبخند از سرِ شوقِ روی لبهایم خشکید…
نویسنده: عطیه ذاکری
گوینده: فضهسادات حسینی
اولین نفر کامنت بزار
«فصل جدید «جنگ در خانه...
🔻 پسرک ۸ س...
«صالح بن وهب...
پسر جوانی را به ...
شب اول محرم ...
داستان ما را از ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است