«توی تاریکی که چشممان بهش عادت کرده بود نگاه خیره و پر از سؤالش را میدیدم. گفت «دو تا نبض داری. یعنی…» نمیدانم جوابش را از لبخندم گرفت یا از اشکهایی که یک دفعه راه افتاده بود روی گونهام. راز چهلپنجاهروزهام برملا شد.
اولین نفر کامنت بزار
مه پوشاننده است و رازدار
و حرکت در آن ارا...
هميشه گفتهاند هر سلامي يك خداحافظي دارد. و هر ...
«هميشه بدون؛ من كنارتم. اگر خودم هم نباشم، قلبم...
درد گرسنگی، رنج جنگزدگی، تیرآهن، سنگ، خون و آو...
ميان شادیهايمان بود كه رفت. داشتيم زندگيمان ر...
مادر هيچوقت دست فرزندش را رها نميكند. چه در راه...
ضحي يعني سپيده دم. يعني آن بارقهٔ نوري ...
حالا كسي تنها، در خانهاي پر از خالي نش...
بهتر است چيزي نگويم. از سنگيني قلب علي(...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است