کران تا کران لشکری قرمزپوش که سرنیزههایشان مثل آینه بعد از برخورد با آفتاب چشمک میزدند در صحرا پهن شده بودند. همه لشکر مثل کعبه در اطراف یک نفر گرد آمده بودند. خودم را به مرکز جمعیت رساندم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. از پشت مردی را دیدم سوار بر اسب که به پهلوی سمت راست خم شده و در حال افتادن است. وسط کمرش حفره خونآلودی ایجاد شده بود ...
روایت آنچه بر سیدالشهدا علیهالسلام در روز عاشورا گذشت از زبان بادی سرگردان در صحرای کربلا
نویسنده: یاشار عبدالحسینزاده
گوینده: داود حیدری
اولین نفر کامنت بزار
«فصل جدید «جنگ در خانه...
🔻 پسرک ۸ س...
«صالح بن وهب...
پسر جوانی را به ...
شب اول محرم ...
داستان ما را از ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است