غزل نمره ۰۵۰
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان (خودرو) به رای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج (کنج) عافيتت در سرای خويشتن است
(گواه سخن)
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او (عشق و جانبازی)
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است