ای آفتاب حُسن
غزل شمارهٔ ۴۴۱
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتابِ حُسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهرۀ مُشعشعِ تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که: بیش مرنجانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
واللَّه که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگیّ و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سُستعناصِر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عِمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرۀ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رَشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
گفتند یافت مینشود جُستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جَعدِ یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است