• 1 سال پیش

  • 9

  • 04:10
توضیحات

ای آفتاب حُسن


غزل شمارهٔ ۴۴۱


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


ای آفتابِ حُسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهرۀ مُشعشعِ تابانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که: بیش مرنجانم آرزوست


یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


واللَّه که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگیّ و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سُست‌عناصِر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عِمرانم آرزوست


زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعرۀ مستانم آرزوست


گویاترم ز بلبل اما ز رَشک عام

مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!


گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما

گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جَعدِ یار

رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست


بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads