دلستانِ نازنین
غزل شمارۀ 268
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی، دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیمانَد که خون بر آستانم میرود
مَحمِل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کزعشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامنکشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دُخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین اِی دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینَغنَوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود اِی بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
اولین نفر کامنت بزار
درخت دوستی
غزل شماره 606
...تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است