صحبت جانان
غزل شمارۀ 380
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
شاکر نعمت و پروردۀ احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمّل نکند؟
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
خارعشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم
روز هجرانْت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
گر به عُقبی دَرم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم؟
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
خُرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
اولین نفر کامنت بزار
درخت دوستی
غزل شماره 606
...تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است