• 1 سال پیش

  • 2

  • 05:08
توضیحات

فَراغِ بوستان


غزل شمارۀ 394


به ‌خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو اِی طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم


همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم


مده اِی حکیم پندم که به کار در نبندم

که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم


برو اِی سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم


نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید اِی رفیقان به سفر که من اسیرم


تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم


تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مَردُم از نفیرم


نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را؟

نظری کن اِی توانگر که به دیدنت فقیرم


اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم


نه تو گفته‌ای که سعدی نبَرَد ز دست من جان؟

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کُشی نمیرم


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads