• 1 سال پیش

  • 8

  • 03:32

غزل هفتاد و هشتم - تو زیورها بیارایی

پانصد غزل - بخش دوم - صد غزل از دیوان غزلیات سعدی
0
توضیحات

تو زیورها بیارایی 


غزل شماره 501


تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامت‌گوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی


به زیورها بیارایند وقتی خوب‌رویان را

تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی


تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب‌منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب‌آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی


گرفتم سرو آزادی، نه از ماء مهین زادی؟

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی


دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی


گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکّان حلوایی


قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلّم نیست طوطی را در ایّامت شِکرخایی


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads