تمنّای دوست
غزل شماره 511
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
دیوانۀ عشقت را جایی نظر افتادهست
کآنجا نتواند رفت اندیشۀ دانایی
امّید تو بیرون برد از دل همه امّیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کِش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟
گویم که سری دارم درباخته در پایی
در پارس که تا بودهست از ولوله آسودهست
بیم است که برخیزد از حُسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی
اولین نفر کامنت بزار
درخت دوستی
غزل شماره 606
...تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است