نفحات صبح
غزل شماره 519
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی اِی صبح که جان من برآمد
بِزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخوانَد
همه بلبلان بمردند و نماند جز غُرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکنَد نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت اِی دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو اِی گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتیّ و نیامدت جوابی
اولین نفر کامنت بزار
درخت دوستی
غزل شماره 606
...تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است