• 1 سال پیش

  • 10

  • 03:46

غزل هشتاد و چهارم - جفای روزگاران

پانصد غزل - بخش دوم - صد غزل از دیوان غزلیات سعدی
0
توضیحات

جفای روزگاران


غزل شماره 523


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی


نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیّتی نویسیّ و هدیّتی فرستی


دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نِه چو به انتظار خَستی


نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا 

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی


برو اِی فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقیّ و مستی!


دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آنکه خود پرستی


چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی


گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کمِ خویش گیر و رَستی


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads