• 1 سال پیش

  • 7

  • 03:45
توضیحات

آهِ سحر


غزل شماره 545


بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

خاک بازار نَیَرزم که بر او می‌گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنۀ خویشی که ز ما بی‌خبری


به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری


بُرقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشۀ چشمی دل خلقی ببری


دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علّت نتوان گفت به جز بی بصری


گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم! که به هر جا بروم در نظری


به فلک می‌رود آه سحر از سینۀ ما

تو همی برنکُنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری


هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری


گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری


عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads