یوسف گمگشته
غزل شمارهٔ ۲۵۶
یوسفِ گُمگشته بازآید به کنعان، غم مَخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد، باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی ای مرغِ خوشخوان، غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَر کَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است