اپیزود ۹۹: آیینۀ شاهی
غزل شمارهٔ ۴۹۰
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی
دل که آیینۀ شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر مِی نخورم بی رخ بزمآرایی
نرگس ار لاف زد از شیوۀ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهیبالایی
کشتیِ باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشۀ چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بُوَد فردایی!
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است