اپیزود ۹۳: پیک خلوت راز
غزل شمارهٔ ۴۷۶
نسیمِ صبحِ سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازیِّ و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بِران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی، بِکُش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکِشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است