1. دندان درد کشیده اید ؟ ،،، کشیده اید حتما
با درد گزنده ی بی پیرش، در خیابان راه رفته اید ؟ ،،، رفته اید حتما
با همان درد ، با کسی خوش و بش کرده اید؟ دست داده اید؟ آرام و متین ، خیره در چشمانش، به سخنانش گوش کرده اید؟ با همه دردی که امانتان را می بریده، لبخند زنان، فریادتان را کنترل کرده اید ؟ ،،، کرده اید حتما
.
.
.
2. عطش به اجسام مردم، همچون دندان دردی مزمن، امان آدمی را می برد، آدم را بی قرار می کند، مریض می کند ، همچون مخموری، افیون نیافته، درونتان را می لرزاند، سستتان می کند، پایتان را به هر راه و بیراهی، می لغزاند و کار آدمی سخت می شود اگر، به ارزشهای خویش، بخواهد که وفادار باشد
.
.
.
3. آدم که شیدای پیکر آدمها شود، شیدای کامجویی بی امان و پیاپی از آنها شود، بی قرار لمس هر انحنا در هر بدن و آزمودن گرمای هر نفس از سینه هر کس شود، خودش می داند که سدهایش شکسته است و آب، از پشت آب بندها، سیل آسا، جاری شده و پایان نزدیک است، ویرانی نزدیک است، غرق شدن، فرو رفتن، تهی شدن، گم شدن ...
.
.
.
4. پس با دندان دردش، در خیابان قدم می زند، به چشمان مردم به گونه ای خیره می گردد که گویا، در کمال آرامش است، دردی ندارد و رنجی نمی کشد، در میان گوش سپردن به حرفهای دیگران، متین و آرام، لبخند می زند و فریادش را کنترل می کند، با دیگران دست می دهد و به خود تاکید می کند: « این فقط یک دست دادن ساده است، تلاشی برای بدست آوردن، نیست» ، « این فقط یک گفتگوی ساده است، راهی برای اغفال و تصرف نیست» ، «این فقط یک آغوش دوستانه است و مقدمه ای برای کامجویی نیست» و می گوید و باز می گوید ،،، او می داند باید از هر چیزی که مدهوشش می کند و از هوشیاریش می کاهد، پروا و پرهیز کند، از عطرها، نگاهها، لمسها ... همه چیز ،،، او نگهبان شبانه ، در قلعه است، نباید بگذارد آرام گیرد، خواب بر چشمانش پیروز شود، نباید بخورد، بیاشامد ، با کسی سخن بگوید یا با چیزی سرگرم شود، یک دم نباید از دروازه ها چشم بردارد ، تا شب سپری نشده، از هر کامجویی، باید پرهیز کند
.
.
.
5. پروای پیاپی از هر کس و هر چیز ، برای آنکه رازتان فاش نشود، شیداییتان فاش نشود، چهره ای که مردم از شما می شناسند، خدشه دار نشود، کم کم آدم را گوشه گیر می کند، آدم را از خیابان ها دور می کند ، کلافه می کند، درگیر بازیهای ذهن می کند،،، اما مزیت گوشه گیر بودن این است که می توانی بدون احساس شرمساری، از دندان درد بنالی و همچون ماری زخم خورده، از درد، بر خویش بپیچی و آنجا که دیگر تاب و توانی نماند، چون کودکان، گریه سر دهی و توامان فریاد
نویسنده: مسعود حیدریان
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر از تو به خانه برسم ، دوست دارم آنگاه که درب را می گشایم تو را ببینم ، باید یکی مثل من باشی و یکی مثل خودت را داشته باشی تا بدانی، خانه ای که تو در آن...
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر...
توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟
( از شنیدن کلمه «توت» خنده ات می گیرد ...اینبار را نخند ... ، نفس بگیر، دل به کار بده تا از نو، با توت آشنا شوی)
.
.
.
توت
توت سفید
درخت ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... اما نمی خواهم کسی را آزرده و یا غمگین کنم ... فقط به چیزی نگاه می کنم که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ... می خواهم از شما مخاطب گرامی قولی بگیرم و آن ا...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... ام...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در همین است که پنهان باشم، موجودی که حضورش را جار نمی زند ، ساکن درجه دومِ خانه، من ماشین خدمتگزاری ام.
نقشِ من این است که مواظب پاکیزگی دستشویی ها با...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در ...