گفت : یادته اوایل آشناییمون همش ازم می پرسیدی چرا بهت علاقه دارم.
گفتم آره یادمه.
گفت اون زمان هرچی فکر می کردم ، نمی دونستم چرا بهت علاقه دارم.
گفتم حالا چی ؟ الان می دونی چرا بهم علاقه داری؟ ...
یاد بگیریم که حقوق هم را رعایت کنیم.
آن چه می شنوید از مجموعه لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد، نوشته بابک زمانی و من محمود سرمدی ، گوینده سه شنبه های چپق . و ممنونیم که داستان شب رو همراهی می کنید.
آقای رحیمی درست در روزی که قرار بود بچش گم بشه به بازار رفت. زنش سمت چپش راه می رفت. دخترش سمت راست و خودش وسط بود. انگار می ترسید گم بشه. هی از یه جای بازار بیرون میومدن و چند متر جلوتر از یه ورودی د...
آقای رحیمی درست در روزی که قرار بود بچش گم بشه به ...
سال ها پیش در بیمارستان او را دیدم. وقتی خواهرزاده ام امیر پا به دنیا می گذاشت. مستاصل به نظر می رسید . او طفلی چند روزه به نام میلاد در دستگاه داشت. برخلاف خواهرم و همسرش در پیشانی اش نشانی از سرور ن...
سال ها پیش در بیمارستان او را دیدم. وقتی خواهرزاده...
یاد بگیریم که حقوق هم را رعایت کنیم.
آن چه می شنوید، مجموعه لطفا یکی مرا از مرگ نجاب بدهد، نوشته بابک زمانی و من محمود سرمدی ، گوینده سه شنبه های چپق و ممنونیم که داستان شب را همراهی می کنید.
...
یاد بگیریم که حقوق هم را رعایت کنیم.
آن چه می شن...
روز یکشنبه مورخ شانزدهم خرداد ماه سال 1395 ، در اتاق کارم و به همراه یک لیوان تکیلا، که از قرص های دیازپام اشباع بود نشسته بودم. بعد از نوشیدن چند جرعه از سوغات ایالت خالیسکو ی مکزیک ، من مردم. اگر م...
روز یکشنبه مورخ شانزدهم خرداد ماه سال 1395 ، در ات...
صدای زنگ ساعت. دوباره روزی دیگر !
همیشه از شنیدن صدای ساعت عصبی می شوم. چون صدایش نوید از یک روز تکراری دیگر می دهد. صدایش را قطع می کنم . دوباره خوابم می گیرد. صدایی دیگر . این بار صدای زنگ گوشی. ...
صدای زنگ ساعت. دوباره روزی دیگر !
همیشه از شنیدن...
بیگم زنی که مهربان ترین مادردنیا بود، بی آن که فرزندی داشته باشد، وقتی کم سن و سال بود، و هنوز به 15 سالگی نرسیده بود ، او را به مرید مسجد کوچه بالا شوهر دادند. بیگم بعد از 4 سال زندگی با محمد، فهمید...
بیگم زنی که مهربان ترین مادردنیا بود، بی آن که فرز...
یک قدم مانده به رسیدن قند لذت حل می شود در شوری ترس. نرسیدن ترس دارد. واقعی ترین ترس را روی پله نودو نهم تجربه می کنی. همان جا که یک دست مانده که بیندازی تا فتح قله. یک جای پا مانده که سفت کنی و پرچم...
یک قدم مانده به رسیدن قند لذت حل می شود در شوری تر...
هرچه طاهر فکر کرد، نتوانست بفهمد که چرا مرد سفید پوش می خواهد کف پاهای او را ببیند. با شرم دخترانه ای کفش و جورابش را درآورد. همین که قوزک استخوانی انگشتانش را دید به یاد آورد که چقدر زالو در باغ های ...