آدم ها بوی خاص خودشان را دارند مثل اثر انگشت. کاش می شد از بو ها هم بایگانی درست کرد. مثلا مادربزرگم بوی مهربانی میداد. فرقی نمی کرد کجا باشد. خواب باشد یا بیدار. مریض باشد یا سرحال . بویش مثل ادکلن های فرانسوی جذاب بود. نگهبان ، رفته گر، میوه فروش و راننده آژانس همه عاشق او بودند...
داستان "مهر مادربزرگ"
نویسنده : روزبه محمدی
خوانش : آرین حسین زاده
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم می لرزدم، فهمیدم چیزهایی که می خواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می خو...
همان جا کنار اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پی...
معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرف های من گوش داده باشد، دنباله افکار خود را گرفت و گفت : اگر ممکن باشد شیوه ای سوار کرده که امروز مهمان ها دست به غاز نزنند ، می شود همی...
معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آ...
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس هایشان هستند. غمگین تر از اینستاگرام و تلگرام . آدم های دوران عکس های کاغذی هم همین بودند. لبخند های هیچ آلبومی راست راستکی نبود. چه کسی از گریه های خو...
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس ه...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند منزل بیتوته و هفت تا کفش آهنی و هفت تا عصای آهنی می طلبه گل بهار ! اما براورده کردن آرزوی یه پیرزن آرزومند ، صد سال عاشقی می خواد...
داستان "حمیدآقا چ...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند م...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این من بودم که گرما می خواستم . گرمای او را! ...
داستان "برکه من"
نویسنده : حسین سناپور
خوانش : زهره زنگنه
...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توالتش بودند. از حماقتی که باعث لبخند زدنش در تمام عکس های عروسی اش شده بود ، لجش گرفت...
داستان "دردهای خیس"
نویسنده و خوانش : سارا آراسته
...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توا...
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آن قدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند. از سر ناچاری لیست تماس ها و مخاطبین تلفن های همراهشان را جستجو می کنند و هیچ کس نیست! ...
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب...
من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن این زندگی را یک نخ پوسیده تحمل می کند. نخی که هر لحظه ممکن است با جمله ای پاره شود و زندگیمان را شبیه یک کریستالی که بر روی زمین سخت می افتد ، رها کند ت...
من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن ای...
بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد. بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. و ...
بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این ...