• 7 سال پیش

  • 1.7K

  • 10:03

رد پاهای ما روی برف

داستان شب
0
توضیحات
وقتی جلوی رویم بودی نگفتم چقدر دلتنگت بودم. دلتنگ یک بار دیگر با تو حرف زدنم . برایت نگفتم برای اینکه ببینمت مردد بودم. نگفتم از تو چنان تصویر مقدسی در ذهنم ساخته بودم که هیییچ کس . حتی خودت! حق نداشت به آن تصویر نزدیک شود. که هر نزدیک شدنی ، خراب کردنش بود... داستان "ردپاهای ما روی برف" نویسنده : آزیتا ملکی خوانش : مژده موسوی

shenoto-ads
shenoto-ads