بر بلندترین جای یک روستای کوهستانی ، کنار یک شیب تند، یک سنگ بزرگ بود. هرچه بیشتر آن جا می ماند، بیشتر از پیش خزه و گل سنگ تنش را می پوشاند و هر چه بیشتر خزه و گل سنگ تنش را می پوشاند، بیشتر از پیش تنش بنای خاریدن را می گذاشت. هر وقت توکایی بر پشتش می نشست و بنا می کرد بر نوک زدن گل سنگ ها و خزه های پشتش ، حسابی گل از گلش می شکفت و از فرط سبکباری آرام می گفت آخی ی ی ی ی...
داستان"سنگی که دلش لک زده بود خودش را بخاراند"
نویسنده :فرانتس هولر
برگردان : علی عبدالهی
خوانش : حمیدرضا دانش
• S1 9:20 اگر روز بود بهتر می توانست به خودش برسد. کاش دانسته بود که مرد امشب می آید. کاش کسی به او خبر داده بود. قابلمه و فانوس را جلوتر کشید. صورتش در آینه نمایان تر شد و زردتر نمود با سرخاب درست می...
• S1 9:20 اگر روز بود بهتر می توانست به خودش برسد....
کار لجنی بود! پررویی و لچری می خواست و بدپیلگی و زبلی . کثافت کاری بود! حالا که فکرش را می کنم حالم را بهم می زند. اما تنها کاری بود که فوت و فنش را خوب یاد گرفته بودم و همه راههایش را امتحان کرده بود...
کار لجنی بود! پررویی و لچری می خواست و بدپیلگی و ز...
پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم! هوا ابری بود و همه باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روزی که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی ضخمی را بخارانی نه بیشتر! عشق مثل دامنی گر گرفته ا...
یکی بود یکی نبود
فکر کرد این برف کی آمده که این قدر روی زمین نشسته . یادش نیامد. دیروز هم بود این برف . مرد نشسته بود کنار پنجره و بیرون را نگاه می کرد از لای پرده های سفید کمی غبار گرفته . دو کلاغ آ...
یکی بود یکی نبود
فکر کرد این برف کی آمده که این ق...
نمی دانم چه روزی آن هفتیر ضعیف و کوچک را خریده بود. هفتیری که دسته اش برنجی بود و توی برنج ها طرح گل را کنده کاری کرده بودند. خیلی روزها هفتیر را توی کشویش دیده بودم. فکر کرده بودم وسیله تزیینی است . ...
نمی دانم چه روزی آن هفتیر ضعیف و کوچک را خریده بود...
وقتی سوال هیجان انگیزی به ذهنمان می رسید ، علم همیشه مسخره ترین جواب ممکن را برایمان در چنته داشت ...
داستان "مهندسی ژنتیک"
گوشه ای از کتاب "بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنیم"
نویسنده : دیوید سداری...
وقتی سوال هیجان انگیزی به ذهنمان می رسید ، علم همی...
بار دوم است مامان زنگ می زند و سفارش می کند که : یادت نره شیرینی بخری ها. از بهاری هم بخر . نری یه جای جدید! حواستم جمع کن تازه باشه. اغلب عصر که بشود ، مامان و خاله هایم هوس شیرینی می کنند واگر کسی ن...
بار دوم است مامان زنگ می زند و سفارش می کند که : ی...
هرچه یادش بود زندگی هیچ وقت روی خوشش را به او نشان نداده بود. قسمتش نبود بچه ای داشته باشد. بقیه بچه هایش را شوهر معتادش در همان سال های اول تولدشان فروخته بود و پول هایشان را دود کرده بود توی زیرزمین...
هرچه یادش بود زندگی هیچ وقت روی خوشش را به او نشان...
حرفی نمی زنم . مثل همه سال های قبل این 10 سال . سکوت کردیم . حواسم ولی به نگاه های دزدگی پشت عینکش هست. نگاه های بریده بریده اش به حلقه پهن و زرد توی انگشتم . اومده بود که سکوت کنیم . اومده بود که حرف...
حرفی نمی زنم . مثل همه سال های قبل این 10 سال . سک...