• 7 سال پیش

  • 2.8K

  • 06:52

شیرینی

داستان شب
2
توضیحات
مادربزرگ بلند شد و توپ را برداشت و دست هایش را بالا برد از سر کمرش تا نوک انگشتانش تیر کشید. ناله کرد و توپ را انداخت در خانه بغلی. دوباره صدای بچه ها بلند شد . هورااااااا رضا شانس آوردیا ! لابد نوه هاش اونجان که توپ رو پس فرستاد وگرنه خودش میو مد و کلی غر می زد. مادربزرگ باز هم دلش گرفت . آمد بنشیند که دید دوباره توپ بچه ها از بالای سرش گذشت و افتاد بالای درخت نارنج و چنتا نارنجک از نارنجک های سبز درختش ریخت!... داستان "شیرینی" نویسنده و خوانش : پویا روانبخش

shenoto-ads
shenoto-ads