• 6 سال پیش

  • 2.6K

  • 07:47
1
1
0
  • 07:47

  • 2.6K

  • 6 سال پیش

توضیحات
یک روز صبح مرا اعدام کردند. بهار بود یا زمستان نمی دانم . به هر حال یک وقتی مرا اعدام کردند. گناهم رفاقت با تمساحی استثنائی بود . تمساحی آفریقایی که گریه نمی کرد. فرمانده سعی کرد اخم کند ولی باور کنید آدم خوشرویی بود. طوری فریاد کشید : آتش! که من به دل نگرفتم ... داستان "اعدام" نویسنده : حسن تهرانی خوانش : سارا آراسته

shenoto-ads
shenoto-ads