• 9 سال پیش

  • 1.5K

  • 30:18

روشنی من گل آب

سهراب سپهری
12
12
0

روشنی من گل آب

سهراب سپهری
  • 30:18

  • 1.5K

  • 9 سال پیش

توضیحات
 روشنی من گل آب ابری نیست بادی نیستمی نشینم لب حوضگردش ماهی ها روشنی من گل آبپاکی خوشه زیست مادرمریحان می چیند نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تررستگاری نزدیک لای گلهای حیاطنور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزدنردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد پشت لبخندی پنهان هر چیزروزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداستچیزهایی هستکه نمی دانم می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مردمی روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم من پر از نورم و شنو پر از دار و درخت پرم از راه از پل از رود از موج پرم از سایه برگی در آب چه درونم تنهاستروزیخواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.در رگ ها، نور خواهم ریخت.و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیبآوردم، سیب سرخ خورشید.خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جارخواهم زد: ای شبنم، شبنم،‌شبنم.رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،کهکشانی خواهم دادش.روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!ابر را، پاره خواهم کرد.من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره هابادبادک ها، به هوا خواهم برد.گلدان ها، آب خواهم داد***خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازشخواهم ریختمادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.پای هر پنجره ای شعری خواهم خواندهر کلاغی را، کاجی خواهم داد.مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!آشتی خواهم دادآشنا خواهم کرد.راه خواهم رفتنور خواهم خورد.دوست خواهم داشت.سهراب-کاشان-روستای چنارساده رنگآسمان آبی ترآب آبی ترمن درایوانم رعنا سر حوضرخت می شوید رعنابرگ ها می ریزدمادرم صبحی می گفت :موسم دلگیری استمن به او گفتم :زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوستزن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواندمن ودا می خوانم گاهی نیزطرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابریآفتابی یکدستسارها آمده اندتازه لادن ها پیدا شده اندمن اناری را می کنم دانه به دل می گویمخوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بودمی پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزممادرم می خنددرعنا همدشت‌هایی چه فراخ!کوه‌هایی چه بلنددر گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:پی خوابی شاید،پی نوری، ریگی، لبخندی.پشت تبریزی‌هاغفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:چه کسی با من، حرف می‌زند؟سوسماری لغزید.راه افتادم.یونجه‌زاری سر راه.بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگو فراموشی خاک.لب آبیگیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:"من چه سبزم امروزو چه اندازه تنم هوشیار است!نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.چه کسی پشت درختان است؟هیچ، می‌چرد گاوی در کرد.ظهر تابستان است.سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.سایه‌هایی بی‌لک،گوشه‌یی روشن و پاک،کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.زندگی خالی نیست:مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.آریتا شقایق هست، زندگی باید کرد.در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبحو چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهدبدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.دورها آوایی است، که مرا می‌خواند." رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب آب در حوض نبود. ماهیان می گفتند: هیچ تقصیر درختان نیست. ظهر دم کرده تابستان بود پسر روشن آب لب پاشویه نشست و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد. به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهیها حوضشان بی آب است. باد می رفت به سروقت چنار من به سروقت خدا می رفتم.خانه دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سوارآسمان مکثی کردرهگذر شاخه نوری که به لب داشتبه تاریکی شبها بخشید و به انگشتنشان داد سپیداری و گفتنرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خداسبزتر استو در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی استمیروی تا ته آن کوچهکه از پشت بلوغ سر به در می آردپس به سمت گل تنهایی می پیچیدو قدم مانده به گل      پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانیو تو را ترسی شفاف فرا می گیردکودکی می بینیرفته از کاج بلندی بالاجوجه بر می دارد از لانه نورو از او می پرسیخانه دوست کجاست؟گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است و یکدست و باز  شمعدانی ها و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست و در اصراف نسیم گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را چشم تو زینت تاریکی نیست پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو  و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنندپارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـبهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است کفش هایم کو...؟!چه کسی بود صدا زد: سهراب؟آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ‌.مادرم در خواب است‌.و منوچهر و پروانه‌، و شاید همه مردم شهر.شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذردو نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.بوی هجرت می آید:بالش من پر آواز پر چلچله هاست‌.صبح خواهد شدو به این کاسه آبآسمان هجرت خواهد کرد.باید امشب بروم‌.من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردمحرفی از جنس زمان نشنیدم‌.هیچ چشمی‌، عاشقانه به زمین خیره نبود.کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.هیچ کسی زاغچه یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت‌.من به اندازه یک ابر دلم می گیردوقتی از پنجره می بینم حوری- دختر بالغ همسایه -پای کمیاب ترین نارون روی زمینفقه می خواند.چیزهایی هم هست‌، لحظه هایی پر اوجمثلاً شاعره یی را دیدمآن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانشآسمان تخم گذاشت‌.و شبی از شب هامردی از من پرسیدتا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟باید امشب بروم‌.باید امشب چمدانی راکه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارمو به سمتی برومکه درختان حماسی پیداست‌،رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.یک نفر باز صدا زد: سهرابکفش هایم کو؟ کفش هایم کو؟دوست بزرگ بودو از اهالی امروز بودو با تمام افق های باز نسبت داشتو لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید صداشبه شکل حزن پریشان واقعیت بودو پلک هاشمسیر نبض عناصر رابه ما نشان دادو دست هاشهوای صاف سخاوت را ورق زدو مهربانی رابه سمت ما کوچاند داد به شکل خلوت خودبودو عاشقانه ترین انحنای وقت خودش رابرای آینه تفسیر کردو او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود و او به سبک درختمیان عافیت نور منتشر شدهمیشه کودکی باد را صدا می کردهمیشه رشته ی صحبت رابه چفت آب گره می زدبرای ما ، یک شبسجود سبز محبت راچنان صریح ادا کردکه ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیمو مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم و بارها دیدیمکه با چقدر سبدبرای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت ولی نشدکه روبروی وضوح کبوتران بنشیندو رفت تا لب هیچو پشت حوصله ی نورها دراز کشیدو هیچ فکر نکردکه ما میان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنها ماندیم.

با صدای
خسرو شکیبایی
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads