توضیحات
سهراب سپهریدوست بزرگ بودو از اهالی امروز بودو با تمام افق های باز نسبت داشتو لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید صداشبه شکل حزن پریشان واقعیت بودو پلک هاشمسیر نبض عناصر رابه ما نشان دادو دست هاشهوای صاف سخاوت را ورق زدو مهربانی رابه سمت ما کوچاند داد به شکل خلوت خودبودو عاشقانه ترین انحنای وقت خودش رابرای آینه تفسیر کردو او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود و او به سبک درختمیان عافیت نور منتشر شدهمیشه کودکی باد را صدا می کردهمیشه رشته ی صحبت رابه چفت آب گره می زدبرای ما ، یک شبسجود سبز محبت راچنان صریح ادا کردکه ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیمو مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم و بارها دیدیمکه با چقدر سبدبرای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت ولی نشدکه روبروی وضوح کبوتران بنشیندو رفت تا لب هیچو پشت حوصله ی نورها دراز کشیدو هیچ فکر نکردکه ما میان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنها ماندیم.___________________با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود میوه ها آواز می خواندند . میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .بنیش هم شهریان ، افسوس ،بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت .ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ...ــ ...ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .