1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می اندیشید، آنان که شنا نمی دانند، معلوم است که هنوز راه و رسم این دنیا را خوب نمی دانید زیرا آنان که شنا نمی دانند، کمتر دل به دریا می زنند، آنان که به دریانوردی خود غره اند، آنان که ماهی تر از ماهیان، در آب جست و خیز می کنند، همانها که شب را به شوق آبتنی فردا، صبح می کنند، آنها که ترسی از غرق شدن ندارند و یکسره در آب غوطه ورند و بی امان، در مجاورت خطرها، عیش و نوش می کنند، همانها، بیشترین غرق شوندگان، هستند
.
.
.
2. عشق ، ناگزیر از دیوانگیست، بدون دیوانگی نامش عشق نیست
.
.
.
3. زندگی ، یا یک داستان ماجراجویانه ی بزرگ است، یا هیچ چیز، نیست
.
.
.
4. اول مزمزه اش می کنیم ، با خجالت و کمرویی، با شور و اشتیاق، با حس یک جستجوگر، یک عاشق، یک شاعر، یک گناهکار یا هر چیز دیگر
خودتان می دانید از کدام تجربه، سخن می گویم ! همان که آدمی را بی قرار می کند، همان که آدم را سرگشته می کند، همان که نیازمند و مشتاقمان می کند...
بعضی هایمان، همچون قوت لایموت، هفته ای یک بار، ماهی یکبار، یا گهگاه، مقداری از آن اکسیر می چشیم، به قد نیازمان و بی مبالات، به باقی زندگیمان می پردازیم ، گویی قرصی ، چیزی ، خورده ایم، آنقدر روتین و روزمره، که در ما هیچ حسی را بیدار نکند، شوقی نیافروزد
بعضی هایمان اما نه! ، کنجکاویم، نمی نوشیم که سیر شویم، به قصد مستی، پیاله مان را پر می کنیم ، بسیار می نوشیم ، از هر خمره، پیاله ای... ، هر پیکر و روح را بسان یک زندگی نو، می آزماییم ، می خواهیم که همه چیز را بدانیم، بیشتر و بهتر ، می خواهیم سر از رمز و رازش در بیاوریم ... در شور دستیابی به آنچه می خواهیم، غرق می شویم، ... و عاقبت آدمی که غرق شود نیز، مشخص است.
اگر بسیار بخواهی، بسیار بجویی و بسیار بدانی، سرانجام ، بسیار آزرده خواهی شد ...اما شیدایی و عاشقی، از آنجا ما را متعجب خواهد کرد که با چنین دلی آزرده، باز هم از جستجو، دست نمی کشیم و زندگی خود را ماجراجویانه، به سمت کششی دیوانه وار، پیش می بریم ... زیرا غیر از این، نامش را زندگی نمی گذاریم، نامش را عشق نمی دانیم
.
.
.
هر چیزی ، اندک که باشد، داروی جان است، اکسیر و کیمیاست
هر چیزی ، اندازه که شد ، قدر نیاز که شد، خوراک است ، قوت لایموت است
هر چیزی ، زیادی اش، سم است، زهر است، آفت جان است
.
.
.
آنگاه که زیادی شدیم ، ... زیادی وابسته، زیادی مهربان، زیادی ماندگار، زیادی سازگار ، زیادی خواهان، ... دیگر زیادی شده ایم ! ... آفت انداخته ایم به جانمان که ای وای بر حالمان ... مشتمان باز خواهد شد، سپرمان خواهد لغزید و در مقابل نیازهایمان، بی دفاع خواهیم شد ،،، بسیار آسیب خواهیم دید ، اگر در زمان مناسب، تصمیم مناسب را نگیریم
آدمی که دل کندن نمی داند، سرانجام، جان کندن خواهد آموخت
.
.
.
قضیه ی رهبر ارکستر و اسب سرکش
آن کس که عنان همه چیز را در دست دارد، خب ، خوشا به سعادت ش، حسرت و غبطه ی ما ، بدرقه ی راهش باد
اما داستان غالب و قالب این است که ما رهبر ارکستری هستیم و بر آنیم تا آهنگی دلپذیر و دلچسب را در کمال زیبایی، اجرا کنیم ، ... تنها ، یک ایراد کوچک، سد راه ماست! ... اسبی سرکش و رام نشدنی، در میان صحنه ی اجرا، قدم می زند، می دود، یورتمه می رود، گاه و بیگاه شیهه می کشد، گاهی با لگد، ابزار موسیقی ما را که با وسواس، چیده ایم، پخش و پلا کرده و نظم ارکستر ما را بر هم می زند ،،، ما توانی برای رهبری او نداریم ، او معنی فرمانهای دست چپ و راست ما را نمی شناسد، اگر هم بشناسد، بنایی بر سازگاری با ما ندارد، ... رها، آزاد و یله، در میان صحنه اجرا ، ول است، در همین میان، تماشا گران نیز، از اصوات ناهماهنگ ما و صحنه ی درگیری ای که پیش رو می بینند، دلخور و ناراضی هستند و رهبر ارکستر را مسئول این همه نازیبایی پیش رو می دانند، از سویی، وقت اجرای نمایش هم، بی توجه به اینکه ما هنوز آهنگمان را اجرا نکرده ایم و هنوز لذتی از نمایشمان نبرده ایم، بی ترحم، رو به پایان است.
از یک منظر، در شرایط بدی گیر کرده ایم که همه چیز، طبق برنامه ریزی ما پیش نرفته است و از آن آهنگ زیبای روح نواز، که تمرینش کرده بویم، خبری نیست ... اما یک نظر دیگر هم وجود دارد ، اینکه شادی و لذت هیجان غافلگیری و زندگی در لحظه، از رضایت و امنیت یک زندگی برنامه ریزی شده، بیشتر است. از این منظر که نگاه کنید، می بینید، آن اسب چه زیباست و چه راحت می شود، ارکستر را با ضرباهنگ پاهایش، رقصاند ، نفسهایش را زینت صدای سازها کرد و تا زمان پایان نمایش، مست و شیدا، این موسیقی را ادامه داد و لذت برد.
می پرسید : "پس تکلیف تماشاگران چه می شود؟"
می گویم : این، موسیقی شماست ،،، آنها فقط تماشاگرند و در هر صورت ، فقط شما را قضاوت خواهند کرد ... آنها در قبال شادی و غم شما و این که با چه میزان از رضایتمندی، نمایشتان را به پایان می برید، احساس مسئولیت، نمی کنند ... پس با اسب خود برقصید و از موسیقی لذت ببرید
.
.
.
نویسنده: مسعود حیدریان
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دستان نوازشگری، بی میل و رغبت، رفته ایم، ....
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در بسترمان خوابیده ایم و حس کرده ایم، اینجا، جای ما نیست ......
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دست...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی
در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدا...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قر...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ...
همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگ...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحان...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که به خوردن علف مشغول است. از او پرسید تو که هستی ؟
سگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت : "من سگ مش باقر هستم!"
گرگ گفت : چرا علف می خوری ؟
سگ کمی خجل شد...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که ب...
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی آن مهمانی، روبروی آن حوض و فَوّاره اش ... نشسته بودم، چند لیوان ، پُر و خالی شده بود ، ... تا مستی ، شاید فقط یک لیوان دیگر راه بود ... روز خوبی بود ....
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی ...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنایی تا ولنتاین، کادو، لمس پنهانی دستها زیر میز ، بوسه ی هراسان توی راهروی دستشویی، بستنی گلاسه، صدای موزیکی که پخش می شود از آن دورها، صدای خنده های قاه...
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است
از لحظه ی آشنای...
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می مانی، دیگر دنیا شباهتی به گذشته ها ندارد، تو هم نداری ...
آگاهی ای تلخ، روی همه چیز را می پوشاند و "بسیار" بودنت را از دست می دهی ،
بسیار شاد بودن و...
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می م...
دوران دانشجویی ، یک همخونه ی پریشون احوالی داشتیم که از بدِ حادثه، عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده بود ، یا حداقل، ما اینجوری تصور می کردیم، ... می اومد خونه و از یخچال، شیشه ی الکل گندمش رو بر می داش...
دوران دانشجویی ، یک همخونه ی پریشون احوالی داشتیم ...
این حرفها را نمی شود برای افراد زیر چهل سال زد، نمی فهمند ، حرام می شود
باید یک چند سالی را آرام گذرانده باشی و سر فرصت به همه فراز و فرودهایت ، لیوان لیوان چای ، اندیشیده باشی و پشت هزار چراغ قرمز، ...
این حرفها را نمی شود برای افراد زیر چهل سال زد، نم...