توضیحات
این حرفها را نمی شود برای افراد زیر چهل سال زد، نمی فهمند ، حرام می شود
باید یک چند سالی را آرام گذرانده باشی و سر فرصت به همه فراز و فرودهایت ، لیوان لیوان چای ، اندیشیده باشی و پشت هزار چراغ قرمز، موسیقی شنوان ، ترافیک گذرانده باشی، تا این حرفها ، از گوش ات، به گوشه ی روح ات و شاید، تمامی جانت ، راهی بجوید.
باید سر فرصت، آه هایت را کشیده باشی ، لباسهایی را که نو بودند روزی، و خط اتوهای قرار و مدارهای سوزان بر روی آن حک می شد را رفو کرده باشی ، باید از دور ریختن شیشه ی عطرهای کادویی، چند سالی گذشته باشد، کتابهای حرف دارِ کتابخانه ات! خاک گرفته یا توی جعبه ای در انبار، از یاد رفته باشند، باید از شور افتاده و به شعور رسیده باشی تا بتوانی شنونده خوبی برای این حرفها شوی ، وگر نه همچون باده ای گیرا، که بر روی شعله ای کوچک ریزند، جای آنکه بند به بند، مستت کند ، تنها، لحظه ای تو را خواهد افروخت و پس از آن درخشش ، دیگر، هیچ چیز باقی نخواهد ماند ... اگر نتوانی آن باده را تمامی شب ، مزه مزه کنی ، حرام می شوی ، حرام می شود.
باید پشت دری که سالها فقط به شوق تو باز می شد ، بی تعارف میزبان، معطل ، مانده باشی یا عزیزان گرمابه و گلستانت را بی دلیل و به یک باره از دست داده باشی ، باید آنان را که همه چیز ، حاضر بودی فدایشان کنی ، در بزنگاهش ، ناکام ، آزموده باشی ، باید از ناکس کسانی کینه توز ، خِفّت و محنتی کشیده باشی و از اسب و اصلت ، به زمینی گرم خورده باشی تا همینطور که نرم نرمک در گرمای رنجِ دانستن ات، پخته می شوی، آدمها را، سَبُک سنگین کنی و سَبک و سیاق زندگیشان را، واقعیتشان را، انگیزه هایشان را، فرق کلام و کمالشان را شناخته باشی و از امیدورزی بیهوده، دست کشیده باشی تا بتوان بی دست اندازی به چرا و چگونگی اش، با تو گفت که چطور زخمه های روزگار، خاک بکر آدمی را همچون گاوآهنی بی رحم، شخم زده و زیر و رو می کند تا پس از آن همه ، اگر باز سر پا ایستاده بودی ، آدم ات کند ، عاقل ات کند ، پخته ات کند و از آن وجود زخم خورده، دانایی ای مسحور کننده، بیافریند
باید با آدمی که می دانی راهی است ، فراری است، بوی رفتن می دهد، بارها و بارها تن به تنانگی اش داده باشی و هر بار، آرزومند ، که ای کاش ، با این تنانگی ، اینبار راضی شود که بماند ، نرود ...
باید یک بار برای رسیدن به کسی، دیر کرده باشی و از هول رسیدن به همه ی آدمهای دیگر، درآمده باشی.
باید کارد به استخوانت رسیده باشد، آن را بریده باشد و از آن گذر کرده باشد، تا روبروی هوس انگیزترین آدم زندگی ات بنشینی و بِرَوی سراغ سوالهای بی مقدار: "سردت نیست ؟ " ، "چایی دیگر میخوری برایت بریزم؟" ، " اگر سرد است، برویم داخل؟"
باید داستانهای گفته شده را بلد شده باشی ، داستانهای نگفته را ، از پیش ، از بَر باشی ، عشقها و جنگها را از سر گذرانده و از آن سوی جهنم، باز گشته باشی، تا بدانی: " وقتی آدمی، شبی تا سحر، بی حرف و حدیث، در سکوت، شعله آتشی فروزنده را تا خاکستر سرد، همراهی می کند، یعنی سیل حرفهای نگفته اش آنقدر سهمگین است، که دیگر سکوتش، بند نمی آید."
اینکه کسی، سوزِ ساز می داند، گداز شعر می داند، حرف دل می خواند، هر چه می گوید ، بر جان می نشیند ، اثر همین خاکستر نشینی هاست، اثر همین از اسب و اصل افتادنهاست، اثر سال به سال و بند به بند، زیر و رو شدنهاست، زخم خوردن ها، از دست دادن هاست ، ...
گفتم که این حرفها را نمی شود برای افراد زیر چهل سال زد، نمی فهمند ، حرام می شود ، اگر این باغ، سیب سرخ، دست کسی نمی دهد، توت سفید نمی پروراند ، توضیحش آسان نیست ... باید روزگاری را سپری کرده باشی تا به زبانی مشترک برسیم، هر چند اگر آن روزگار را سپری کرده باشی و فراز و فرودت را از سر گذرانده باشی، دیگر پرسشی نمی ماند که پاسخی بخواهد
نویسنده: مسعود حیدریان