توضیحات
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می مانی، دیگر دنیا شباهتی به گذشته ها ندارد، تو هم نداری ...
آگاهی ای تلخ، روی همه چیز را می پوشاند و "بسیار" بودنت را از دست می دهی ،
بسیار شاد بودن و بسیار غمگین بودنت را،
بسیار سرزنده و بسیار افسرده بودنت را ،
بسیار خندیدن و بسیار گریستنت را
بسیار دلداده و بسیار دلزده بودنت را
همه چیز آرام می شود و از شور و نفس می افتد ، ترسِ "از دست دادن" را از دست می دهی و ایمان می آوری که می شود نداشت و ادامه داد، می شود یک شب تا سپیده دم، در جاده ای طولانی، با صدای صدها ترانه، خاطره بازی کرد و دل را سوزاند ولی نلرزاندش، می توان به گرمی با کسی ساعتها سخن گفت و عاشقش نشد، کافیست تا پایت در راه بازگشت نلرزد ، آنگاه هیچ چیز دیگری هم نخواهد لرزید، نه دستت و نه دلت ، نه اشک در چشم و نه صدا در گلو ، دیگر هیچ چیز نخواهد لرزید ...
وقتی پس از چندین بار شکست در جنگ یا عشق، زنده می مانی، دیگر در پی امیدها، اشتباه نمی کنی، حقیقت را می پذیری و چیزی را برای دوباره دانستن نمی آزمایی، کشف کردن آدمها را کنار می گذاری و میل فتح شدن را چون قله ای منزوی ، از دست می دهی ، خرمن مو و نگاه آهو و کلمات جادو، همچنان همان می مانند، با تمام افسون هایشان، دلبری هایشان ، کِشِش های کُشَنده شان، اما تو دیگر نمی گویی "من همانم" ، "این همان است" و نیمه ای از هیچ چیز کاملی نخواهی شد ... نع ... دیگر نخواهی شد ...
خواهی فهمید که یاد گرفتنِ "دل کندن"، آغاز راهی بسیار جسورانه است. راهی که در آن فرصت می کنی درست ببینی، بیشتر بخواهی و در آخر همچون پیش گویی فرزانه، پایان هر داستان را قبل از آغاز بدانی، دیگر هرگز چشمانت را به روی آنچه می دانی نمی توانی ببندی و خودت را نمی توانی با امیدی بفریبی که "شاید اینبار آنگونه که می پندارم نشود" ، یک جمله ، یک نگاه ، یک لبخند، یک بوسه و یک مکس، کافی خواهد بود تا بفهمی هر آنکه چنین دلربا، اکنون روبرویت نشسته و آینده را از میان لیوان شکلات داغ بیرون می کشد، از کدام سرزمین آمده است و سرانجام، کلاغ قصه اش به کدامین خانه نمی رسد! زندگی ات خلاصه خواهد شد در درود، لبخند، بدرود و بدرود و بدرود ... چاره ای نیست، قبلا هم گفته ام: "زندگی وداعی طولانیست" و پس از وداع، آدمها دیگر مانند قبلشان نخواهند بود، رابطه ها مانند قبلش نخواهد بود، دنیا مانند قبلش نخواهد بود ، معنی کلمات، عطرها، طعمها، نگاهها، هیچ چیز مانند قبل نخواهد بود ... تو هم نخواهی بود، شاید روح جستجوگرت اکنون مرا عاقلانه نگاهی بکند و وَراَندازَکی! و بگوید که باورم ندارد، شاید به نظر تو، من کهنه سربازی ناکامم که بی جنگ و میدان مانده و سعی دارد تا تجربه زندگی اش را به تمام دنیا تعمیم دهد، ... باشد، تو درست می گویی، مُچَم را گرفتی، تو بَرَنده شدی! ...پس حالا تا این دو لیوان چایِ بی خیالی را می ریزم، برو و دورهایت را بزن، جنگها و عشقهایت را از سر بگذران، دنیا را یک باره و دوباره و چندباره و صدباره، کشف کن و بیازمای، همه درودها و بدرودهایت را بگو، وقتی طعم لبهای سرخ برایت گَس شد و هنگامی که آغوشها از نفس نفس زدن، افتادند، آنگاه که شور و دلشوره ای نماند و شعبده باز همه کارتهایش را از کلاه بیرون آورد و همه حقه هایش را دانستی و بزم دلفریبش به نمایشی بی رمق بدل گشت، بازگرد، اینجا پیش من، تا چای بخوریم، در سکوت، خیره به انتهای خیابان، به مردمی که در گذرند و مطلقا هیچ نخواهیم گفت ، مطلقا هیچ ... فقط گاهی من خنده ی طعنه آمیزم را از تو می دزدم و گاهی تو آن را از من، می دانی ؟! اینجا همیشه یک صندلی برای آنان که پایان داستانها را دیده اند، کنار گذاشته شده است ... اصلا مگر با این همه داستان و پس از این همه ماجرا، چند کلاغ توانسته اند به خانه شان برسند ؟
نویسنده : مسعود حیدریان