• 7 سال پیش

  • 1.5K

  • 11:09

08__کافه بزرگسالی__گامبی_و_زباله_های_آن_طرف

کافه بزرگسالی
4
توضیحات
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ... یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدای وزیرش، شاه حریف، طی یک سلسله حرکات اجباری و گریز ناپذیر، مجبور می شود به قربانگاهی که از قبل برایش تدارک دیده شده، پای بگذارد و به اجبار، مات شود ... در این میان، اگر اسب و فیل و سرباز آن شطرنج باز مکار، به باد فنا بروند، باز هم او باکی ندارد، زیرا پایان داستانش را می داند و از قبل به خسارات محتمل نقشه اش آگاه است ... پر واضح است که اگر نقشه شطرنج باز مکار، دارای نقص باشد و شاه حریف، راهی برای خلاصی از گامبی بیابید، چه خسارت جبران ناپذیری، گریبان گیرش می شود، تمامی قربانیان و مهره هایش از دست می روند ، دیگر سرمایه ای در زمین بازی برایش باقی نمی ماند و باختش حتمی است ... در زندگی روزمره، برای این نوع باخت، اسمی انتخاب کرده ایم تا بتوانیم راحتتر عواقبش را تحمل کنیم، نامش را گذاشته ایم « پاک بازی» و آن را از صفات نیکوی انسانی می دانیم ،،، یعنی وقتی زندگیمان را قربانی کسی می کنیم و نتیجه مطلوب، گیرمان نمی آید، ناگهان می گوییم «من پاکبازم» ، «من توی راه عشق، همه هستی و وجودم را می گذارم» ، «من همه چیزم رو در راهش گذاشتم ، چون همه رو مثل خودم میبینم», ... بیایید در خلوت صادقانه ی خود ، دوباره به ماجرا نگاه کنیم، شما می خواستید ، آن شطرنج باز خوشفکر باشید که به شعبده ای ، شاه حریف را به قربانگاه می کشد اما باید قبول کرد، در زندگی و روابط ، گامبی بر اساس یک فرض غلط، پیش می رود که «اگر من چنین کنم او نیز، همین کار خواهد کرد» اگر به او آسان بگیرم او نیز به من آسان خواهد گرفت اگر تمام و کمال در اختیار او باشم، او نیز تمام و کمال در اختیار من خواهد بود اگر خودم را برای او بشکنم، او نیز خودش را در برابرم خواهد شکست اگر با او بمانم، او نیز با من می ماند و همین جملات ساده، فاجعه می آفرینند، در این جملات خطای فاحشی وجود دارد زیرا تمامی آنها، از سر امید و تنلبی، شکل گرفته اند، حال آنکه شطرنج باز، کارش محاسبه است و چیزی را به امید، واگذار نمی کند تجربه به من یاد داده که صحن زندگی بسیار پیچیده‌تر و غیر قابل حدث تر از صفحه ی شطرنج است و ما آدمها ، در زندگی، مثل صحنه ی شطرنج، محاسبه گران قابل و مکاری نیستیم، اسیر احساسات و عواطف و امید هایمان خواهیم شد، اسیر تنبلی هایمان، اسیر زیاده خواهی های مان، و پس از وقوع آن اتفاق پر خسارت، راهی نداریم جز اینکه بگوییم، من پاکبازم و پاکبازی ، چیز خوبیست! یک راه ساده تر ... دست از قربانی دادن بکشیم . . . ساعت پنج صبح بود ،،، بعد از 48 ساعت بی خوابی و کار مداوم ، با محمد، دوست و همکارم، از دفتر زدیم بیرون که کله پاچه ای بخوریم و بعدش بگیریم بخوابیم ... توی خیابون نزدیک سطل آشغال، یه گربه رو ماشین زیر کرده بود، جنازه اش روی آسفالت پخش و پلا بود ، همینجور که از کنارش قدم زنان رد می شدم به محمد گفتم: واقعن دلم می خواد برم از این گربه هه بپرسم : اینور خیابون چی داشت که اونور نداشت؟ ... فکر می کردی توی این سطل زباله، قراره چه چیزی پیدا کنی که حاضر شدی خودت رو بخاطرش لت و پار کنی ؟ ... محمد می خنده ، می گه آره واقعن ... دو سه قدم جلوتر ، دم در کله پاچه ای، به محمد می گم : بیا ‌واسه یکی دلتنگ بشیم!!! ... یادی از کسی بکنیم، بیا خوب بگردیم توی روزگار سپری شده مون ، یکی رو میون اون همه خاطرات، پیدا کنیم و دلمون براش تنگ بشه،!!! همیشه که نباید دلتنگی سراغ ما بیاد یه وقتهایی هم ما باید بریم سراغش، ... محمد می خنده، ... می گه: داداش! ناخوش احوالی ها ... بی خوابی بهت فشار آورده ... چه کاریه آخه؟! آدم واسه چی باید خودش رو دلتنگ کنه؟ توی کله پاچه ای هوا گرم ه ، کت م رو در میارم و روی لبه صندلی می گذارم، از پشت شیشه ی مغازه، هنوز می شه اون سطل زباله و گربه کنارش رو دید، محمد با صاحب مغازه، خوش و بشی می کنه و سفارش می ده، وقتی دوباره نگاهش توی نگاهم می افته بهش می گم : یکی رو پیدا کردم محمد: کی رو ؟!!! من: یکی که ازش یادی کنم و اول صبحی ، دلتنگش بشم محمد: جدن حالت خرابه ها !!! اون از اینکه می خواستی از جنازه ی گربه ، حرف بکشی!!! اینم از زور زورکی دلتنگ کردن خودت ...!!! من: یه دوستی داشتم همیشه دو تا حرف محبت آمیز رو با دو تا فحش قاطی می کرد و بعد حرفش رو می زد، مثلا می گفت: عزیزم! قربونت بشم! مردتیکه ی الاغ! ... بعد مابقی حرفش رو می گفت ،،، یعنی هیچ وقت نمی فهمیدی فازش چیه؟، حالش چیه؟ ... وسط حال خوش رفاقتمون یهو می زد توی فاز جدایی و می گفت یک نفر رو پیدا کرده که باید باهاش زندگیش رو بسازه و از دوستی های سطحی، باید دست بکشه ، خلاصه ، خداحافظی می کرد و هفت هشت ماهی، ازش خبری نمی شد ،،، بعد از چند وقت ازش یه پیامک می اومد که «خیلی احساس تنهایی می‌کنم» و دوباره ، دوستی و گفتگومون شروع می شد، دوباره در عین حال خوشی که داشتیم، یکی دیگه رو پیدا می کرد و از من خداحافظی می کرد و هفت هشت ماه، دوباره، ازش خبر نمی شد،... این داستان چند بار تکرار شد و هر بار ، اون با زخم های عمیق تر، روح و روان داغون تر ، بر می گشت، اما توی روال زندگی ش ، تغییری دیده نمی شد، الا اینکه از سیگارش، سنگین و سنگین تر کام می گرفت ... خلاصه یه چند وقتی کم پیدا و کم پیداتر شد ، تا اینکه دیگه کلا گم و گور شد ... هیچ خبری دیگه ازش ندارم محمد : خانم بود ؟ من : آره دیگه ... همه ی مردهای محبوب من، دور و برم هستند، یه جایی که حتی اگه خیلی هم باهاشون چیک تو چیک نباشم، همیشه می تونم از حال و احوال شون با خبر بشم ... مشکل من اینه که نمی تونم همین روال رو در مورد زنهای محبوبم هم داشته باشم محمد می خنده و می گه : پس الان می خوای واسه این آدمی که قصه اش رو تعریف کردی دلتنگ بشی ؟! من از پشت شیشه مغازه سرک می کشم به خیابون، نگاه می کنم به سطل آشغال، لاشه ی لت و پار شده ی موجودی که یک روزی، خیلی تماشایی بوده، پر بوده از ملوسی و زیبایی، پر بوده از لوندی، ... همینجور که محمد در حال حساب کتاب با کله پز ه ، بهش می گم : نمی خوام دلتنگ بشم، فقط می خوام برم از لاشه ی اون گربه بپرسم «اینور چی داشت که اونور نداشت؟» . . . نویسند: مسعودحیدریان

با صدای
سبحال اکرامی
مهدی صادقی

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads