• 7 سال پیش

  • 1.8K

  • 09:30

05__کافه بزرگسالی__آغاز_یک_پایان

کافه بزرگسالی
4
توضیحات
شاید بزرگ ترین درس زندگی ام را آن روز گرفتم ، توی آن مهمانی، روبروی آن حوض و فَوّاره اش ... نشسته بودم، چند لیوان ، پُر و خالی شده بود ، ... تا مستی ، شاید فقط یک لیوان دیگر راه بود ... روز خوبی بود ... یار ناموافق آن روزهایم، نزدیکم آمد، دلبرانه خود را آراسته بود ، به شیوه ای که دوست داشتم ، نرم سخن می گفت و آنگونه که می خواستم، لباس پوشیده بود، ... با خنده ای لَوَند از من پرسید : کجایی ؟ ... دیدم یار ناسازگار همیشگی ، به هر سازی که زده ام، امروز ، رقصیده، ... شده همان که می خواستم، همان که تا امروز نبود، همان که آرزویش را داشتم ، خندیدم و گفتم : آن بالاها هستم، نوک فَوّاره ... . . . روزش که برسد ، وقتش که بشود ، یک روزِ تعطیل، اولِ صبحِ ، می روید و حیوانِ از همه جا بی خبر را بیدار می کنید، یک صبحانه مفصل و مبسوط برایش آماده می کنید، استیکی ، خامه ای ، کِیکی ، هر چیزی که می دانید او خیلی دوست دارد ... بعد می روید حیاط پشت منزل و حسابی بازی می کنید ، برایش وقت می گذارید با تمام اسباب بازیهایی که دوست دارد به نوبت، بازی اش می دهید، هلهله می کنید و به وَجدَش می آورید، حیوان هم که از شادی در پوست خود نمی گنجد، دورتان می چرخد و پارس می کند، جست و خیز می کند، از هیجان، سر از پا نمی شناسد و این روز را به همین شادمانگی تا دم غروب، پیش می برید، ... بعد بیل تان را بر می دارید و با هم به آن دورها ، جایی، گوشه ای ، کُنجی که کسی نبیندتان می روید، آواز خوان و عوعو کنان ... همانطور که صدایتان محو و دور می شود ، عطر تلخ سرنوشت محتوم، در هوا گسترده شده و فضا را تسخیر می کند یکی دو ساعت بعد ، وقتی هوا تاریک شد ، آرام آرام از دور به نزدیک می آیید ، اُفتان و خیزان، خسته و مغموم ، با گامهایی سرد و سنگین، بیل بر روی دوشتان ، پاچه های شلوارتان پُر از خاک و گِل ، قلاده خالی حیوان، در دستتان ... نه آوازی ، نه هلهله ای و نه عوعویی ،،، وارد خانه می شوید، به طبقه بالا می روید، درِ کشویِ دِراوِر را باز می کنید تا قلاده ی حیوانِ زبان بسته را کنار دیگر خاطراتتان بگذارید ،،، از طبقه پایین، کسی می گوید: "خلاصش کردی؟" ،،، درِ کشو را می بندید ، نفسی تازه می کنید و می گویید : "آره ،،، راحت شد، امروز براش روز خوبی بود". . . . شاید به نظر برسد، هیچ کس دوست نداشته باشد در غروبِ روزی تعطیل، یک گوشه ای، کُنجی، آن دورها، مثل یک سگ ، کشته شود، اما چه باور کنید و چه باور نکنید ، راه و روالش همین است، حتی مغز آدمی ، در بیشتر مرگهای طبیعی ، خودش را همین گونه خلاص می کند، همین گونه راحت می کند ، ... بعد از یک دوره تحمل سختی و مشقت و بیماری، وقتی در آستانه پایان قرار می گیرد، خودش را در یک حوض از مخدری طبیعی و شادی آور، غرق می کند و ناگهان همه دردهای غیب می شوند، به آن تن رنجور، شادی و توانی موقتی می آید ، شاید به مدت یک روز یا حتی فقط چند ساعت، و بعد، تمام می شود ... خلاص ... . . . آن روزها که هنوز سر از کار آدمها در نمی آوردم، زوجهایی را می دیدم که از هم جدا می شوند، علیرغم روزهای شاد و رفتار بسیار خوبی که در اواخر رابطه شان ، با هم داشتند و متعجب، با خود می گفتم : "عه! ... اینا که با هم خوب بودند که ..." آن موقع نمی دانستم، حالا می فهمم آخرین تلاش چگونه است، آغازِ یک پایان چگونه است، .... . . . یار ناموافق همیشگی و موافقِ آن روز، او که در تنانگی سرد بود و کم میل و بی رمق، دستم را لمس می کند و می گوید: بیا برویم یک جایی، یک کنجی، یک گوشه ای، جایی که کسی نبیندمان ... فوّاره را باز نگاه می کنم که از اوج، چگونه به پایین سرازیر می شود با خودم می گویم : وَه که چه روز خوبیست ، امروز ... نویسنده: مسعود حیدریان

با صدای
امیر دولت خواه

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads