• 7 سال پیش

  • 1.9K

  • 09:02

04__کافه بزرگسالی__گذار_کافی_شاپ

کافه بزرگسالی
4
توضیحات
همیشه پای یک کافی شاپ در میان است از لحظه ی آشنایی تا ولنتاین، کادو، لمس پنهانی دستها زیر میز ، بوسه ی هراسان توی راهروی دستشویی، بستنی گلاسه، صدای موزیکی که پخش می شود از آن دورها، صدای خنده های قاه قاه ... . همیشه پای یک کافی شاپ در میان است از لحظه ی سفارش دادن چای تا کشیدن سیگار، جر و بحث های داغ، هر روز و هر هفته، مدام و انگشت اتهام به سوی هم . همیشه پای یک کافی شاپ در میان است از لحظه ی سفارش بشقاب کیک هایی که دست نخورده باقی می مانند، دو نفر که حرفی ندارند با هم بزنند و فقط از روی عادت، پشت میز، وقت می گذرانند و سرشان توی گوشی هایشان است , تا زمان نگاه کردن به ساعت، بی وقفه، بی قرار، برای پایان قرار . همیشه پای یک کافی شاپ در میان است از وقتی که او از راه می رسد و می گوید: باید با هم جدی صحبت کنیم و این یعنی، روزش رسیده، وقتش شده و تو آن نگاه قاطع را می شناسی که جای چانه زدن و فرصتی برای شروع دوباره، نمی دهد، پس فقط یک سوال می پرسی: «خرج این میز رو کی حساب می کنه؟» !!! ... جواب میرسد: «هر کی بیشتر پای میز مونده باشه، هر کی که یاد نگرفته باشه به موقع از سر میز پا شه» پس، از سر میز بلند می شوید، ... اما همانطور که جنازه را چندین بار از زمین بر می دارند و دیگربار بر زمین می گذارند، تا میت، حالیش شود که مرده است، کارش تمام است و راه برگشتی ندارد، شما نیز بارها و بارها، باز به سر آن میز بر می گردید و همانطور که قهوه تان سرد می شود، پشت آن میز تک سرنشین، خاطراتتان را هم می زنید تا از خودتان شگفت زده شوید که چگونه گذاشته اید همه ی این اتفاق ها رخ دهد، وقتی می دانستید «همیشه پای یک کافی شاپ در میان است» . . . نویسنده: مسعود حیدریان بعد از مدتها دوری،با یک نفر که سالها پیش، عطشی شدید بهش داشتم، اما هیچ وقت تمایلات م رو بهش ابراز نکرده بودم، نشسته بودیم توی کافی شاپ و خوش خوشان، حرف می زدیم، از در و دیوار و گذشته و آب و هوا و سیاست و هنر و غیره، ... وسط صحبتهامون یهو بهم گفت: تو تا آخر این ملاقاتمون فقط می خوای راجع به همینها صحبت کنی؟ ،،، یه چیز فوق العاده نمی خوای بهم بگی؟ یه چیزی که نفسم رو بند بیاره؟!! گفتم : انتظار داری چی بهت بگم؟ با یه حالت شیطنت آمیزی یه جوری نگاهم کرد که دوزاریم افتاد ! ،،، با خودم گفتم: ای دل غافل! ... تمام این مدت، کشش بینمون دو طرفه بوده ... عجب، عجب ... حالا اما چه فایده که دیگه زمان، برای هیچ شروعی مناسب نیست ... قیافمو شبیه احمقها کردم و جوری که انگار قضیه رو نفهمیدم گفتم: چرا ... یه چیز باحال دارم که بگم چشماش برق زد و پرسید : چی؟! گفتم : یه جوک حسابی خورد توی پرش، با حال گرفته، گفت: بگو گفتم: یه روز یه نفر از در یه مغازه ای رد می شه که پشت ویترینش پر از عینکهای آفتابی بود ... می ره توی مغازه و می گه لطفا یه عینک دودی بهم بدید صاحب مغازه می گه من عینک دودی نمی فروشم خریدار می گه خوب یه عینک طبی بیارید تست کنم صاحب مغازه می گه ما اصلا اینجا چیزی نمی فروشیم، ما اینجا ختنه می کنیم خریدار می گه پس چرا عینک دودی گذاشتی پشت ویترین؟ صاحب مغازه می گه انتظار داری چی بگذارم پشت ویترین؟ ... توی نگاهش یه خنده ای ماسید که گویای همه چیز بود، چند لحظه ، جفتمون ساکت شدیم ... بهش می گم چرا انقدر کم حرف شدی یهو ؟ میگه: انتظار داری چی بهت بگم؟ . . . نویسنده: مسعودحیدریان دل، یه جورایی، مثل چسب نواری می مونه، وقتی زیاد استفاده ش کنی، هی به یه جا بچسبونی و بعد ورش داری، اون چسبندگی اولش رو از دست می ده، هر بار، تکه ای از چیزی که بهش چسبیده بوده رو با خودش می کنه و بخشی از خودش رو روی اون چیز ، جا می گذاره، میل و قدرتش برای چسبیدن دوباره، کم و کمتر می شه، تا جایی که کلا دیگه نمی چسبه و موقع جدا شدن هم، درد و خونریزی نداره بهترین راه برای نمردن، به دنیا نیومدنه ... بهترین راه برای نشکستن دل، دل نسپردنه ... پس اگه دلتون، به راحتی، نمی چسبه، زیاد قصه نخورید ... فکر کنید، نسبت به یکسری اتفاقات بد، واکسینه و ایمن شدید ... از این زاویه بهش نگاه کنید . . . نویسنده: مسعودحیدریان

با صدای
الی
شمیلا شمس
یاسر معین فر

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads