توضیحات
روزی که دیگر نبودم
پنجرههایِ روحت را باز بگذار
تا بتوانم در تو ادامه پیدا کنم.
غروبها،
هرچه را از من در چشمهایت مانده بردار و به خیابان برو
و به اولین زنی که از روبرو میآید لبخند بزن.
جمعهها،
بهجای من،
برای پرندهها نان بریز و برایشان اسم بگذار
اسمِ تنهاترین آدمهایی که میشناسی.
ترسهایت را کنار بگذار
بااشتیاقِ 14 سالگیهایت بخند، ببوس، اشتباه کن!
اگر پول داشتی زمان بخر
و تمامِ بعدازظهرهایت را پُر از رفیق و کتاب و موسیقی و قهوه کن
گاهی پشیمانی را و حسرت را و مرگ را دست بینداز
و پشتِ سرِ هم بباز
اگر هیچکدام از اینها نشد
رنگِ بالِ پروانهها را از دست نده،
کلمههایت را از هیچکس قایم نکن
و بگذار شانههایت برای رنجهای آدمی بلرزد.