• 5 سال پیش

  • 4.7K

  • 43:28

39__کافه بزرگسالی__در جستجوی شادی

کافه بزرگسالی
2
توضیحات
بالاخره یه تابستونی میاد و می ره و ما بعدش می فهمیم بچه گیمون هم باهاش رفته، دیگه آدم بزرگ شدیم ، به فصلی رسیدیم که بهش می گن پایان معصومیت، آغاز بزرگسالی ... اون سال، من هم قرار بود توی تابستونش بزرگ شم، برم سر کار و از زندگی سهمی برای خودم داشته باشم، به روشنی همه ی ستاره های اون شب ، یادمه که اولین نیمه شبِ تابستون بود ، توی حیاط خونه مون نشسته و خیره به آسمون پر ستاره بودم، همه جا تا دور دستها ساکت، فارغ از هیاهوی دنیا، نه خاطره ای از دیروز و نه دلهره ای برای فردا ، معلق بین افقهای بی انتها، ول ، مثل بادبادک بی نخ و بی صاحب، سرخوش، رقصان به دست باد ، تماشاگر کهکشانهای دور ... پدرم از داخل خونه در رو باز کرد و جوری که انگار داشت سعی می کرد خوابش نپره، با شلوار گرم کن و زیرپیرهنی و دم پایی ای که نیم بند پاش کرده بود، کشون کشون خودش رو به سمت دستشوییِ توی حیاط برد، وقتی چراغ توالت رو روشن کرد ، یه لحظه ایستاد ، با همون وضعیت و صدای مست خوابش گفت: بچه ! برو بگیر بخواب ... و بی توجه به اینکه واکنش من چی ه، رفت توی دستشویی و در رو بست ... چند لحظه بعد گفتم : بابا ... با صدای نیمه هوشیار گفت : ها! ... گفتم یه چیزی بگم ؟ ... همونجور خواب آلود گفت: بگو بچه ... گفتم : همه ی این دنیا واسه چی ه ؟ ... انگار که از خواب پرونده باشمش گفت : هاااا! ... گفتم : مفهوم زندگی چی ه ؟ به نظرت کیفیت زندگی مطلوب، باید چجوری باشه ؟ ... انگار که کفرش در اومده باشه گفت : مفهوم زندگی اینه که صبح کله ی سحر باید پاشی بری سر کاری که حالت ازش بهم می خوره تا بتونی سه لقمه غذایی که دوست نداری بخوری ، یوبوست بگیری، بعدش نصفه شبی که بلا کِشِ شیکمت توی توالت شدی و بوی گند غذایی که نتونستی درست هضمش کنی، دور و برت رو گرفته، بچه ی نیمه بالغ ت ، وسط زور زدن، ازت سوال فلسفی بپرسه و تو بفهمی که چرا نباید جوابش رو بدی ! ... کل مفهوم و کیفیت یه زندگی خوب همینه ... بهش گفتم : عه بابا اذیت نکن دیگه ، جواب این سوال واسه م مهمه ، مرض که ندارم الکی ازت سوال بپرسم ... گفت : چرا دیگه ... داری ... مرض داری که توی توالت منو گرفتی به حرف ... بچه جون! آدم سالم باید یه کاری داشته باشه که انجام بده و زندگیش برقرار باشه و بهش خوش بگذره اما یه چیزهایی هم داشته باشه که زندگی رو کوفتش کنن و نذارن خیلی بهش خوش بگذره و به اون دور دورا بپره ، مثل یه همسر ، چندتا بچه ، قسط، قرض، تعهد ... آدم سالم باید بتونه موقع غذا خوردن، غذا بخوره، بی مزاحمت ... موقع پس دادنش هم، پسش بده ... بی مزاحمت، بعدش هم بره کپه ی مرگش رو بگذاره بی مزاحمت ، همه ی سوالای زندگیش هم باید به همین چیزها مربوط باشه، وگرنه یه جای کارش می لنگه، سالم نیست ... هر وقت راجع به معنا و مفهوم زندگی یا هر چیز قلمبه سلمبه ی دیگه ای، برات سوال پیش اومد ، بدون یه مرگت شده، یه مرضی، چیزی، داری، چون آدم سالم سرش انقدر به زندگی گرم ه که واسش از این ریخت سوالا پیش نمیاد ... گفتم بابا اذیت نکن دیگه یه پند پدرانه ای ، حرف حکیمانه ای ، تجربه ی یه عمر زندگی ای ، یه چیزی بگو دیگه ، الان در وضعیت حساس کنونی ام! ، دارم وارد مرحله ی جدیدی از زندگیم می شم، اون فوت کوزه گریِ زندگی رو بهم یاد بده ... ، بذار من هم هر جا می شینم بگم "بابام همیشه می گفت ... " ... بابام همونجور که داشته زور می زد گفت : بگو بابام همیشه می گفت با غذات ور نرو بچه، بخورش ... گفتم اه بابا این لحظه ی ناب پدر و پسری رو خرابش نکن ، یه حرف فوق العاده راجع به دنیا و روزگار و عرفان و درک و شعور و این جور چیزها بگو دیگه ... بابام گفت : هنوز واسه ی این حرفها کوچیکی، برو بگیر بخواب بچه، بذار ما هم به کارمون برسیم ... گفتم: بچه نیستم، بزرگ شدم دیگه ... گفت : برو بچه ، بچه ای هنوز ... گفتم: بزرگ شدم ... بابام گفت: خودت نمی فهمی که الان ، فکر می کنی بزرگ شدی، اما بچه ای هنوز ... گفتم: خوب تو یه نشونه بگو تا من خودم هم بفهمم بزرگ شدم یا نه ؟ ... گفت: یه حالی رو می گم، هر وقت فهمیدیش ، بیا بگو بزرگ شدم ... با غرور و اعتماد به سقف گفتم: بگو ببینم ! ... بابام گفت: یه پیرمرد 99 ساله تولدش ه ، اسم و رسمش رو یادش نمیاد، زوال عقل داره، بچه ها و نوه هاش همه دورش جمع ، واسه زورکی زنده نگه داشتنش انواع وسیله های پزشکی بهش وصل، روبروش شمع، می خواد شمع کیک تولدش رو فوت کنه، نفسش یاری نمی ده یه فوت دو فوت سه فوت، ... نع یاری نمی ده نفس بد کردار، ... به بدبختی همه زورش رو با هم جمع می کنه تا محکم فوت کنه اما به جای بالا، باد از پایین ش در می ره و از اون بدتر ، دندون مصنوعیاش هم از حلقش در میاد، می افته توی کیک، ... بعدش می زنه زیر گریه ... اما نه واسه این حال و روزش ، نه واسه تن پیر و فرتوتش، نه واسه گذشته و بی آیندگیش ، نه واسه عشقهای از دست رفته و نرفته، نه واسه رفاقتهای بی رنگ شده، نه واسه عهدهای فراموش شده، حتی نه واسه خار و خفیف شدن غرورش توی این لحظه، ... واسه مادرش دلتنگ ه ، ... می فهمی ؟ ... واسه مادرش دلتنگه که گریه می کنه ،،، توی جشن 99 سالگیش، میون همه ی اون چیزایی که داره و نداره ، بعد از یه عمر زندگی، توی اون حال زار، واسه مادرش دلتنگ ه ... می فهمی ؟ ... هر وقت این حال رو فهمیدی ، بیا و بگو بزرگ شدم ... هاج و واج از چیزی که نمی فهمیدم و حس می کردم به یه طرز غیر قابل توضیحی می فهممش، بلند شدم و به بابام شب بخیر گفتم. از فردای اون شب توی یه کافه مشغول کار شدم، کافه جای شلوغی بود و مردم همیشه در حال رفت و آمد به اونجا بودند، صاحب کافه یه پیرمرد تنها و به ظاهر مهربون اما خیلی پیچیده بود، روزی که چشم تو چشم شدیم فقط بهم یه حرف زد، گفت هر چی که فکر می کنه حق ته ، خودت از توی صندوق کافه بردار، رسم اینجا، اینجوری ه ، به من هم نمی خواد بگی چرا و چقدر برداشتی، چشمت به دست این مشتریا نباشه، اینا مهمونن ، رهگذرند، میان اینجا وقت بگذرونند و بالاخره هم وقتشون تموم می شه، می گذره، می گذرن ... حساب تو با من ه ، با اینا نه دم بگیر ، نه بد خلقی کن، سرت تو کار خودت باشه، منم هر چی بهت گفتم ، فقط بگو چشم ... گفتم چشم و کار شروع شد ... روال اینجوری بود که باید قبل از اومدن و بعد از رفتن مشتریا، میزها رو تمیز می کردم. کافه، روزها کافه بود و مردم با یه لیوان چای گرم، خستگی از تن در می کردند یا با یه لیوان آب و شربت خنک، جونی تازه می گرفتند، اما شبها، قضیه تفاوت می کرد، کافه تبدیل به یه قمارخونه ی پنهونی می شد و همون آدمهایی که صبحها می رفتند واسه سه لقمه نون، سگ دو می زدند و با وسواس پولشون رو جمع و تفریق می کردند تا ازش بتونن پول یه چایی و آب کنار بگذارند، شبها می اومدند و بی پروا، دار و ندارشون رو قمار می کردند که یا همه چیزشون رو ببازند ، یا با قاپیدن همه چیزِ یکی دیگه، خوشبخت بشن. بازی می کردند، به شیوه های مختلف، سَرِ چیزهای مختلف ... با یه سکه بالا انداختنِ خیلی سریع یا شطرنج زدن های بی پایان تا صبح ، از شرط سَرِ حساب چایی میز تا دار و ندار یک عمر زندگی ... همه جور آدم به هزار جور بهونه ی معقول و نامعقول میومدند کافه و قمارخونه، بازی می کردند، می بردند و می باختند، اما فصل مشترک داستان همه شون این بود که در نهایت، راهشون رو می گرفتند و از کافه می رفتند ... به قول صاحب کافه ، وقتشون می گذشت. یه شب صاحب کافه با یه مقدار پول و چند تا تیکه کاغذ خاک گرفته اومد سر میز قمار و خودش شروع به بازی کرد ... من مات و مبهوتِ بازی عجیبش که اصلا قصدی برای برد توش دیده نمی شد ، پشت سر هم ، فقط می باخت و بر خلاف تمام بازنده ها، هر چی بیشتر می باخت ، یه لبخند مکارانه ی محوی رو صورتش پر رنگ و پررنگتر می شد، وقتی پولها تموم شد، نوبت به کاغذها رسید، سند خونه ش، سند باغش و دست آخر سند کافه رو هم باخت، گویا به عمد اومده بود دار و ندارش رو ببازه و بره، ...وقتی همه چیزش رو باخت یه لحظه مات و مبهوت، به همه مون نگاه کرد ، انگار می خواست یه چیز مهمی بهمون بگه، اما حرفش رو قورت داد و راضی و لبخند به لب از پای میز بلند شد ، شب و روز خوبی رو برای همه آرزو کرد و مثل یک ناکام متین، دست در جیب و سوت زنان، کافه رو ترک کرد. چند لحظه بعدتر که از شوک دیدن این صحنه در اومدم، دوون دوون رفتم دنبالش ، در کافه رو که باز کردم دیدم به دیوار پشتی کافه تکیه داده و آسمون رو نگاه می کنه، گفتم آقا همه چیز رو باختید ؟ ... انگار که یه بار سنگینی رو از گرده اش برداشته باشند گفته : آره همه چیز رو ... الا یه چیز که سر اون میز نمی شد باخت ... گفتم خب حالا چی می شه ؟ من چیکار کنم ؟ ... گفت مگه روزی که اومدی اینجا از من پرسیدی کافه قبلا مال کی بوده ؟ اینجا رو کی ساخته؟ چرا ساخته ؟ ... خب حالا هم نپرس کافه مال کی می شه ... اصل اینه که کافه سرِجاش ه و آدمها میان و می رن، تو کار خودت رو بکن ... گفتم : آخه چرا ؟ ... گفت : وقت هر کسی یه روزی تموم می شه و زمانش می رسه که اون از کافه بگذره و کافه هم از اون، حتی اگه یه روزی صاحب کافه بوده باشه، ... هر کی زمان خودش رو داره ، اعتبار کافه به صاحب و اجناسش نیست، به زمان و حال مهموناش ه ، کافه، همیشه صحنه ی نمایش مهموناش باقی می مونه، چه من بمونم، چه نمونم ... گفتم : مگه نگفتی حساب تو فقط با من ه ؟ ... گفت : خیلی از حرفها راست نیست اما یه موقعی وقتشه که زده بشه، تاحالا مامانت از لولو نترسوندتت ؟ ... گفتم : می شه کاری کنم یا حرفی بزنم که نری ؟ ... گفت : یه چیز خوب و ارزشمند در مورد این کافه بهم بگو تا نظرم عوض شه و بمونم ... هر چی با خودم فکر کردم دیدم چیز خوبی توش نمی بینم ، جایی که صبحها پر از حسابگریه، شبها پر از عطش قماره، نه خوشی ای داره ، نه آینده ای ، نه ثباتی، نه هدفی، همه به فکر خودشونن و هیچکس به بقیه و صاحب کافه و اونی که توی کافه داره زحمتشون رو می کشه بهایی نمی ده، ارزش موندن نداره ... گفتم : چیز خوبی نداره، همینه که هست، ولی باید باهاش ساخت، چون گزینه ی دیگه ای نداریم ... یه خنده ای کرد و گفت : اشتباه می کنی اتفاقا جای خوبی ه و چیزهای خوبی هم داره، اگه بخوای، بالاخره خودت می فهمی، حالا برو به کارت برس، انگار نه انگار اینجا صاحبی داشته ... من دلیل و توانی برای نگهداشتنش نداشتم و خب ، خیلی هم برام مهم نبود که بخاطر بودن یا نبودنش تلاشی کنم، همین که کافه و کار من سر جاش موند، برام کافی بود، از همه بهتر اینکه حالا یه جایی رو هم برای خودم داشتم ، می تونستم مستقل بشم و مثل یه آدم بزرگ ، دیگه به خونه ی پدریم بر نگردم ، این شد که رفتم داخل و شروع به سرویس دادن کردم، ... تمیز کردن میزها، کف زمین، دیوارها، پنجره ها، لیوانها، همصحبتی با میهمانها ، شمردن دخل و حساب سود و زیان ... زیاد طول نکشید که همه ی اینها شد کار و زندگی من، هر روز و هر روز، کله سحر، به محض شنیدن صدای ساعت زنگ دارم، از خواب می پریدم و "بشمار سه" آماده می شدم ، اسلحه به دست و زره پوشیده، می رفتم به دنبال نبرد با زندگی. همه دنیام، روتین شده بود و تلاش می کردم همیشه به موقع برسم تا کارها طبق برنامه و بی نقص انجام بشن . شده بودم سرباز زندگی خودم ، چنان در گیر جنگ ، که کم کم توی زره م اسیر شدم و نتونستم به این سوال پاسخ بدم که برای چی دارم می جنگم؟ ... وقتی دارم با زندگی می جنگم، دقیقن دارم با کی می جنگم؟ هر روز با جدیت تمام، مشغول تمیز کردن میزها و میزبانی از مهمانهای کافه بودم و ذهنم درگیر این حرف صاحب کافه که گفت بالاخره یه چیز خوب راجع به کافه پیدا می کنم ... واقعن این کافه چی داشت که هم من و هم مهمونای دیگه دو دستی چسبیده بودیم بهش ؟ ... با خودم گفتم تنها راه فهمیدنش، خوب دیدن ش ه، حتمن یه روزی، یه شبی، از اون پشت پسل ها، کافه، موهبتی، هدیه ای، معجزه ای، زیبایی ای از خودش بروز می ده و شگفت زده ام می کنه ... پس خوب تماشا کردم، آدمها رو ، کافه رو ، حال آدمهای توی کافه رو ... باید اعتراف کنم در اوایل، تا حدی همه چیز شگفت انگیز و هیجان آور بود، تلاش آدمها برای کار، اشتیاقشون برای قمار، اومدن و موندنشون توی کافه، رفتنشون، اما بعد از مدتی متوجه شدم همه چیز تکراری و ملال آوره، یعنی اولش اینجوری به نظر نمی رسید، اما بعد از یکم تماشا متوجه شدم همه آدمها در نهایت شبیه به همدیگه ن ، همه به دنبال پر کردن جاهای خالی شون هستند، هر کسی به یه شکلی، یکی دنبال احترام ه ، یکی دنبال ارزشمند بودن، یکی محبت می خواد، یکی توجه ، یکی می خواد مهم باشه، یکی مفید ، یکی می خواد ثابت کنه که هست، یکی می خواد ثابت کنه که می تونه، همه ی این خواستن ها به شکل حفره ای، عطش بلعیدن رو توی مهمونا زیاد می کرد، همه ی آدمها درونشون یک حفره ای دارن که با وقت گذروندن توی کافه امیدوارن بتونن پرش کنند، صبح تا شب کار می کنند و سختی می کشن تا پول دربیارند، پولی که باهاش بتونند امکان پر کردن اون حفره رو پیدا کنند. کم کم فهمیدم کافه، اصلا مهم نیست ، دنیای آدمها، توی سینه ی خودشون ه ، توی حفره ی خودشون ... کافه، فقط بهونه ای برای نمایش دادن ه ... با پی بردن به این چیزها و تماشای هر روز مهمانها که حالا بیشتر و بیشتر متوجه تکرار و شباهتشون به هم می شدم ، ملال سراسر زندگیم رو گرفت و دیگه از دیدن هیچ چیز به هیجان نیومدم ، هر چی نگاه کردم به مهمونهای کافه، دیدم ازشون چیز بدرد بخوری در نمیاد، آدمی که شب، قمار رو برده و شنگوله و میاد دست میندازه گردنت و مستانه باهات شعر می خونه، وقتی نوبت باختش می رسه، درِ کافه رو می کوبه به هم و فحش می ده بهت، همون موقع می فهمی که تو دلیل سرود و فحشش نیستی، یعنی اصلا براش مهم نیستی ، مهمونها فقط به اتفاقاتی که براشون می افته ، "واکنش" نشون می دند، دیگران براشون اهمیت واقعی ندارند، اگر هم با کسی معاشرت می کنند واسه اینه که دنبال چشم و گوشی می گردند تا خودشون رو ابراز و تخلیه کنند، همه ش نمایشه، هیچی توی این کافه واقعی و اصیل نیست. در برابر پیشخدمتی توی کافه و درکی که از آدمهای اطرافم پیدا می کردم ، می شد خشمگین، غمگین، شکرگزار یا بی خیال باشم، روزها یکی بعد از دیگری می گذشتند اما تا خیلی وقت بعدش تصمیم نگرفتم که در برابر کافه و مهموناش ، چی می خوام باشم. شبها بعد از کار، می رفتم و آسمون رو نگاه می کردم، با خودم می گفتم: چه خوابی برام دیدی آسمون؟ ، ای ستاره های روشن ... بعدش نقاط نورانی رو توی ذهنم به هم وصل می کردم و سعی می کردم نشانه ای از اتفاقات آینده رو داخل ستاره ها پیدا کنم ... اینکه کی منتظر آرامش باشم، کی ستاره ها می خوان ازم انتقام بگیرن ، کی پای عشق به زندگیم باز می شه و یه عالمه از این چیزها ... اما واقعیت این بود که من به جز زیر سقف آسمون، زیر سقفهای دیگه ای هم زندگی کرده بودم که امکان داشت هر کدومشون به تنهایی، آینده ام رو رقم بزنند، مثل سقف خونه ی پدرم که زیرش به دنیا اومده بودم، سقف مدرسه ای که زیرش چیز یاد گرفته بودم یا سقف جرم گرفته ی کافه، که شده بود کاروانسرا از بس که توش همه اومدن و رفتن ... به آسمون نگاه می کردم و منتظر شانس زندگیم بودم ، با خودم فکر می کردم یا شانس و انتظاراتم همقد هم نیستند یا اونچه از زندگی باید سهم می گرفتم، هنوز نصیبم نشده. یه شب یکی از مهمونها راجع به خوش شانس بودنش در پیدا کردن جای پارک ، حرف می زد، نظرم جلب شد و برای روشن شدن قضیه ازش پرسیدم : یعنی شما همیشه جای پارک گیرتون میاد ؟ ... با غرور گفت : بله ... با تعجب پرسیدم : یعنی حتی تاحالا یک بار هم نشده که جای پارک گیرتون نیاد ؟ ... گفت : خب چرا ، خیلی وقتها هم جای پارک گیرم نیومده اما این قسمتش زیاد به چشمم نمیاد و ازش می تونم چشم پوشی کنم ... در همین لحظه در کافه باز شد و دختری زیبا که خودش رو آراسته و لباس دلفریبی پوشیده بود وارد شد ... توی یک لحظه احساس کردم به شدت ، سمتش کشیده می شم و دلم می خواد مال من باشه، همزمانی گفتگو راجع به شانس و ورود اون دختر زیبا، جرقه ای توی ذهنم زد که شاید شانس زندگی من، همین آدم ه ... نزدیکش رفتم و ازش پرسیدم: چی میل دارید ؟ ... با خجالت، جوری که هم نمی شد حرفش را فهمید و هم منظورش مشخص بود، گفت : اومده م قمار کنم ... گفتم: چی داری برای باختن ؟ ... گفت : جوونی، زیبایی، اشتیاق و امید به آینده ای عالی دارم که حاضرم در راهش تلاش کنم ، حاضرم با تمام وجود ، عشق بورزم و قدردان عشقی که بهم داده می شه باشم ... نمی دونم چی شد که یهو ولو شدم روی صندلی روبروش و دستم رفت زیر چونه م و با قیافه عشق زده و چشمهایی خمار، محو تماشاش شدم و بی اختیار و شل و وارفته بهش گفتم : بیا با من قمار کن ... چند وقت بعد به بابام زنگ زدم و بهش گفتم : دارم ازدواج می کنم ... بابام کت شلوار دامادیش رو پوشید و توی مراسم ازدواجمون شرکت کرد ... از صبح روز بعد از ازدواجمون، انگار کانال تلوزیون رو عوض کرده باشند، از قلب یه فیلم رمانتیک فانتزی، افتادیم توی قسمتهای خشونت بار و بیرحم یه مستند از راز بقاء ... سخت مشغول شدیم به کار کردن ، سخت مشغول به سگ دو زدن ، سخت مشغول در آوردن سه لقمه نون، سخت مشغول به یوبوست ... اتفاق بعد از اتفاق ، مسئله بعد از مسئله، خستگی بعد از خستگی و آخرش هم ، هیچ که هیچ ... هر روز و هر روز زندگیمون بیشتر شبیه به اتفاقات توی کافه می شد، تکراری ، کسالت بار، قابل پیش بینی و گریزناپذیر ... به بدبختی ذره ذره پول جمع می کردیم و هیچوقت اونقدری نمی شد که باهاش بتونیم کاری بکنیم، البته دقیقن هم نمی دونستیم قراره باهاش چیکار کنیم. سالها گذشت و اونقدر دووم آوردیم تا بالاخره آدم روزهای سخت شدیم. دووم آوردن رو خوب یاد گرفتیم، اما پیروزی و شادی رو نه ... توی یکی از همین روزهای پر مشغله، خواهرم بهم زنگ زد و گفت : بابا سکته کرده و حالش خیلی بده ... دوون دوون خودم رو به بیمارستان رسوندم و دیدم بابام زیر یک عالمه دستگاه پزشکی، بیهوش ه و دکترها و پرستارهای زیادی به اتاقش رفت و آمد می کنند ... چند روز بین مرگ و زندگی معلق بود تا بالاخره چشمهاش رو باز کرد و دوباره پیشمون برگشت. بعد از یکی دو روز که هوش و حواسش اومد سرجا و تونست دوباره حرف بزنه، با زحمت گفت که گشنه شه و از ما کمی غذا خواست ، ما هم با مشورت دکتر یه سوپ رقیقی آماده کردیم تا بخوره ... به خاطر آسیبهایی که از سکته دیده بود ، بدنش لمس و ناتوان بود، هر کاری کرد نتونست غذا رو قورت بده، با همون حال ضعف و پریشونیش و خنده ی تلخ پر از افسوسش، بهم اشاره کرد تا برم نزدیک ، سرم رو که به گوشش نزدیک کردم گفت : هیچ وقت با غذات بازی نکن بچه ! زود بخورش ، یه وقتی می رسه حسرت خوردن همین غذایی رو می کشی که یه روزی دوستش نداشتی ... گفتم بابا جان الان شاید یکم حالت بد باشه، اما تا چند وقت دیگه سالم و سرحال به زندگی بر می گردی و می ری همون غذایی رو که دوست داری می خوری، پس از این حرفها نزن و ناامید نشو، دوباره صحیح و سالم بر می گردی بالای سرمون ... همه ی اینها رو گفتم ولی واقعیت اینه که وقتی از یه مهمونی پرت می شی بیرون، دیگه نمی تونی مثل دفعه ی اولی که وارد مجلس شدی، برگردی داخل ... بابام بالاخره از بیمارستان مرخص و با عصا ، لرزون لرزون، راهی خونه شد ... تصمیم گرفتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم اما هر وقت می خواستم برم پیشش، یه کاری برام پیش می اومد، یا تو کافه ، یا توی خونه ، یا مالی ، یا خونوادگی، همه ش گرفتار بودم، خیلی الکی و بیخود، وقت هیچ کاری رو نداشتم ، یه بار که خونه ی بابام بودم ، داشتم با حوله اش صورتم رو پاک می کردم ، عصاکشون اومد طرفم و با یه حالتی بین شوخی و جدی بهم گفت : بچه جون! با حوله ی خودت صورتتو پاک کن، اون مال من ه ... خواستم سربه سرش بگذارم، گفتم : نخیر این حوله ی من ه ، همیشه بوده ... اومد جلوتر و گفت : بده ببینمش ... حوله رو بهش دادم ... بدون اینکه نگاهش کنه لوله ش کرد و چپوند زیر بغلش و راهش رو گرفت و رفت ... با لحن شوخی بهش گفتم : آقا جان! اون حوله مال منه ها ... بدون اینکه مسیر و ریتم حرکتش رو عوض کنه گفت : فقط اون چیزی مال تو عه که هیچکس ، هیچ جوری نتونه ازت بگیره ، اینو که من ازت گرفتمش، خلاص ... همون شب، وقتی داشتم بر می گشتم خونه یه ماشین جلوم پیچید و به سختی تونست خودش رو کنترل کنه تا بهم نخوره، با فاصله خیلی کم از مرگ جستم ... با این اتفاق انگار یهو متوجه حقیقتی شده باشم به خودم اومدم و گفتم : نگاه کن با چه شور و اشتیاقی پا به این زندگی گذاشتم و حالا اون آینده ای که قرار بود بسازمش رو با چه بطالت بی خودی دارم خرابش می کنم ، وقت ندارم، شادی ندارم، آسایش ندارم، شور و عشق ندارم، ... شدم خدمتکار چیزهایی که قرار بود در خدمتم باشند، باید یه کاری بکنم، باید بفهمم واقعن چی دارم و چی ندارم ... هر چیزی رو که فکر می کردم مالکش هستم رو بردم کافه، نشستم سر یکی از میزها و گفتم که می خوام بازی کنم ... البته برای بردن، هیچ اصراری نداشتم، چون اگه هر کدوم از اینها واقعن مال من بودند، کسی نمی تونست ازم بگیرتش ... با گذشت بازی، تکه هایی که مال من نبودند و من برای حفظ تملکم روی اونها، وقت و انرژی می گذاشتم، ازم دور شدند، مثل زمانی که سرفه می کنی و تکه های خلط از گلوت کنده می شن و تازه می فهمی این تکه ها نه تنها بخشی از تو نبودند بلکه راه نفس کشیدنت رو هم بند آورده بودند ... با هر باخت انگار بندی رو از دست و پام باز می کردم ، وقتی دستهام خالیِ خالی شد ، احساس کردم باید به خونه برگردم، برم توی بغل مادرم نفس بکشم و خستگی این همه بیخود دویدن رو از تنم بیرون کنم ... دلم می خواست به همه ی مهمونای کافه بگم چی فهمیدم ... خلاصشون کنم از این دور باطل ... اما با خودم فکر کردم بعضی چیزها رو خودِ آدم باید بفهمه، هیچ کس نمی تونه توضیحش بده ... توی سه سالگی وقتی داری به خاطر پاره شدن توپ ت زار زار گریه می کنی، فکر می کنی با مهمترین مسئله زندگیت طرفی که رنج و عذابش برات وصف ناپذیره ، هر چی مادرت بهت می گه : عزیزکم باور کن این قضیه اصلا مهم نیست، فردا به همه ی این اتفاقات می خندی ، تو توی کتت نمی ره و بدتر گریه سر می دی و صدات رو بالاتر می بری ... وقتی سی و سه سالت شد یه روز مادرت رو بغل می کنی می گی: مامان زندگی خیلی سخته ، خوشا اون روزها که بزرگترین مشکلم پاره شدن توپم بود و مادرت بهت یادآوری می کنه که: البته اون موقع فکر می کردی این بزرگترین مشکل دنیاست و دیگه از این بدتر نمی شه ... و هر دو با هم به این خاطره قاه قاه می خندید ... داستان اینه که هیچ کس نمی تونه به اندازه سی سال آینده ش عاقل باشه ، اگر اون بچه ی سه ساله اونقدر عاقل باشه ، اصلا خاطره ای براش شکل نمی گیره که توی سی و سه سالگیش بتونه بهش قاه قاه بخنده، قطعن توی شصت و شش سالگیش هم به مشکلات سی و سه سالگیش ، همینجوری می خنده و توی نود و نه سالگیش به شصت و شیش سالگیش ... آخر داستان اینکه ، هیچ وقت هیچ چیز مشکل واقعی ما نیست، این هایی که ما الان بهش می گیم مشکل، فقط چیزهایی ه که توی یه دوره ی زمانی، برامون مهم شده ، مورد توجهمون شده، باعث رنج و دلمشغولیمون شده ... چیزهایی که باید رهاشون کنیم تا رها بشیم ، ... به پرواز در بیایم، ول بشیم ... مثل یه بادبادک بی نخ، وسط آسمون ... بادبادک بی نخِ رقصان ، اوج آمیختگی آدم با زندگی ه، تازمانی که باد می وزه، زندگی جاری ه ... کجا میره ؟ ... نمی دونه ... چرا می ره ؟ ... نمی دونه ... فقط می ره و از پروازش لذت می بره ... رقصانه ... به نظر می رسه ما بیشتر از اینکه دنبال زندگی کردن باشیم ، دنبال مقصد و چرایی و درک معنای زندگی هستیم، انقدر که از لذت زندگی کردن، محروم می شیم، تبدیل می شیم به چیزهایی که می خریم، جاهایی که کار می کنیم، لباسهایی که می پوشیم، اسمهایی که مردم باهاش صدامون می زنند و ناگهان می فهمیم که زمانمون گذشته و فرصت زندگی، به سر اومده . نمی شد همه ی اینها رو برای همه ی آدمها توضیح بدم. وظیفه ی من نبود تا به آدمها، درس زندگی کردن بدم. به جاش، بلند شدم و گفتم : آقایون خانوما ! براتون روزگار خوبی رو آرزو می کنم! دستم رو کردم توی جیبم و سوت زنان از کافه اومدم بیرون ... اصولا هرکسی برای زندگی کردن، نسخه ی خودش رو داره که به درد دیگران نمی خوره. من به جای سر و کله زدن با مردم ، باید از هدر رفتن زمان خودم جلوگیری می کردم ... چون خاصیت زمان اینه که اصلا اهمیتی به کسی نمی ده، نه منتظرت می شه، نه برات برنامه ای داره. یعنی اون وقتی که روزِت شبِ تار ه ، قصدش مجازات کردن و آزار و تادیب تو نیست ، وقتی هم ماهِت خورشیدِ عالم تاب ه ، قصدش پاداش دادن و دلخوش کردن و تنویر تو نیست ، اصلا به هیچی فکری نمی کنه، یکسری چیزها هستند که در حال اتفاق افتادنند و تو فقط سر راه بعضی از این اتفاقات قرار می گیری ، حالا ممکنه خوشت بیاد ، ممکنه بدت بیاد ، این به چیزی که توی اون لحظه، بهش اهمیت می دی ربط داره ، ما همه مون به یه نسبت مشخصی شانس برای پیدا کردن جای پارک ماشین داریم، اما بعضی هامون خوشحال از خوش شانسیمون در جای پارک پیدا کردن و بعضی ها مون گله مند از بخت بدمون واسه جای پارک پیدا نکردنیم، بعضی هامون هم کلا غافل از وجود چنین شاسی ، اصلا بهش توجهی نمی کنیم ... ستاره های توی آسمون هر کدوم یه جایی هستند توی یه فاصله ی متفاوت از زمین ، هیچ ربطی هم به هم ندارند ، هیچ کاری هم با ما ندارند، این ما هستیم که به هم وصلشون می کنیم و دب اکبر و اصغر می سازیم، براشون معنی درست می کنیم، بعضی هاشون رو از بعضی های دیگه برتر یا ضعیفتر می دونیم و فکر می کنیم در سرنوشت ما گره خوردند، این ماییم که به اتفاقات، ارزش و معنا می دیم و باید اعتراف کنم که به هزار زبون عاجزم از توضیح دادن حال اون پیرمرد 99 ساله، توی شب تولدش ... می فهممش، اما نمی تونم شرحش بدم ، بعضی چیزها رو خود آدم باید بفهمه ، راهی برای توضیح دادنش نیست ، بعد، یه جایی یه روزی از اون موضوع، خطی، رسمی، شعری، نشونه ای بروز می دی و می بینی چشمای یکی برق زد، نیش یکی باز شد، یکی آه ی کشید، یکی یهو بهتش زد، انگار حالتو فهمید ، انگار موضوع رو می دونست، انگار اون حال و روال رو از سر گذرونده و با گوشت و استخونش درکش کرده، اما نمی تونه توضیحش بده، که اصلا جنس این فهمیدنها از نوع توضیح نیست، یه سر تکون دادن، یه برق زدن چشم، یه دست در دست گرفتن یا دست روی شونه ی هم گذاشتن کافیه تا به هم علامت بدیم " من این حال رو می فهمم" ... بابام سالهای آخر خیلی توی خودش رفته بود و هوش و حواس درستی نداشت، صداش کم رمق و لرزون بود ، دیگه با عصا هم نمی تونست راه بره، ویلچر نشین شده بود، واقعن تحلیل رفتنش به چشم دیده می شد، طفلک نا نداشت، من سعی می کردم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم و فضای اطرافش رو شاد نگه دارم، بهم می گفت : بچه تو چرا همه ش نیشت باز ه ؟ ... می گفتم : آقا جان! من ز آن شادانم که ندانم چرا شادانم ... می گفت : آها ! آفرین، پس راهشو پیدا کردی ، آره ، همین ه ... می دونستم بالاخره زمان همه مون یه روزی تموم می شه ، سال آخری که بابام زنده بود، تصمیم گرفتیم تا فرصت هست، همه دور هم جمع بشیم و واسه ش تولد بگیریم ... وقتی دید روی کیک تولدش شمع نذاشتم، چشماش برق زد و یه لبخند محوی روی لباش نقش بست ، با انگشت به من اشاره کرد که سرم رو ببرم نزدیکش تا یه چیز خصوصی بهم بگه، وقتی جلوتر رفتم ، دست گذاشت پشت کمرم و با کلماتی بریده بریده که لحنی طنز آلود داشت گفت: پس بالاخره بزرگ شدی ؟ ... گفتم : آقا جان! اون تابستونی که قرار بود من توش بزرگ بشم، هیچ وقت تموم نشد .

shenoto-ads
shenoto-ads