• 5 سال پیش

  • 2.3K

  • 18:09

38__کافه بزرگسالی__در ستایش دشمنی

کافه بزرگسالی
0
0
0

38__کافه بزرگسالی__در ستایش دشمنی

کافه بزرگسالی
  • 18:09

  • 2.3K

  • 5 سال پیش

توضیحات
از آن آیه هاییست که در دم ایمانش می آوری ، هنگامی که می گویی می روم و نگاهش می گوید: "به جهنم" ... رُخیست که هیچ بَزَکی دگرگونش نمی تواند کند. می فهماند: چیزی ناب و خالص در حال وقوع است. چیزی که بر هر دوستی و مصاحبتی ارجح است ، بر هر گذشته و خاطره ای، بر هر وَهم و حقی ، بر هر امید و آرزویی ... نامش دشمنیست. صادقانه ترین کلام بشریت، خالصترین نوع رابطه، بی دریغ ترین نوع توجه. آنچه تفسیری را بر نمی تابد، منظوری غیر از خودش ندارد، رنگِ ریا نمی پذیرد، در افت و خیز زمان گم نمی شود ، تغییر نمی کند، استوار، پیوسته و بی توقف است. دشمنی، بچه بازی در آوردن آدم بزرگهاست. کمر همت به نابودی خویشتن بستن است، به بهانه ی دیگران. ... آخ اگر در "ساختن" چنین پایمرد بودیم، حاشا که هرگز حسرتی در زندگی می داشتیم. دشمنی ، عادت به بدیست، عادت به تباهی، بدرقه عزیزان است از آستانه ی در و بوسیدن دهان مردگانِ آشنایِ بی لبخند. ... دشمنی ، کشتن دیگران و دفن خویش است. دشمنی، پیشه ایست تمام وقت ... بی وقفه به فکر بودن و غافل نشدن است. مگر می توان دمی از یاد آنکه دشمن خطابش کردی، بکاهی ؟ مگر می توان در دشمنی، ریا و کم فروشی کرد ؟ مگر بر آن که دشمنش بخوانی، نام دیگری می توان نهاد ؟ مگر می شود با کسی دشمن معمولی بود ؟ ... دشمنی ، آغوش زوال است، ملبس به ردایی ستایش برانگیز ، آکنده از عطر صداقت و یکرنگی، که آرزویمان بود ای کاش بر تن دوستیهایمان اینچنین خوش می نشست. دشمنی، اوج وفاداری به حسیست که تسخیرتان کرده ... از آن نمی بُرید، نمی گذرید، "افزونش" می کنید اما تغییر و پایانش نمی دهید و در خلال روزمرگی ها و گذر حسهای دیگر ، گم اش نمی کنید. به افسونی روز افزون، جادویش می شوید و زندگیتان را گرداگرد آن بنا می کنید. آنچنان در سِحر و شیفتگیتان پیش می روید که همگان را در جامه ی دشمن می بینید ، حس می کنید همه حرف بوی خصومت می دهد، همه کار ، نشان از جنگ دارد ، همه چیز در تقابل با شماست و سپرتان را برای محافظت از خویش بالا نگه می دارید و سعی می کنید همواره نیرومند باقی بمانید، در دنیایی که سرتاسرش دشمنیست، فقط "قدرت" ضامن بقاست ، باید بتوانید "چیز" ها را به قلمرو مقبول خود هدایت کنید، جایی که مقتدر، پیشدستانه هر حرکت دشمنانتان را در نطفه خفه کرده و یا بتوانید ضربه شصتی نشان همگان بدهید تا حدود خود را بشناسند و جایگاهتان بی تزلزل بماند ، پس بی توقف به همگان چنگ و دندان نشان می دهید و کم کم به واقع ،همه برایتان می شوند دشمن، آدمهای دایره دوستیتان، بار سفر می بندند و از مرزهای رفاقت به دیار بیگانگان کوچ می کنند . زیستگاه همراهانتان هر روز کوچک و کوچکتر می شود تا جایی که حس می کنید دنیا به دو تکه تقسیم شده، یک سو عالم و آدم ، یک سو شما ... دشمنی، زندگی در غربت خانگیست، جایی که کسی مخاطب قرارتان نمی دهد. خسارتهای دشمنی، پیش از آنکه در رابطه ای دشمنانه تجلی یابند در ذهن و احساس آدمها رشد می کنند و در آغاز، کسی بر فرو غلتیدنِ نهایی خویش آگاه نیست ، همگان خود را پیروز کارزار "دشمنی" می دانند، اما هر کُنشی در راه کسب قدرت، پیش تر از آنکه بر اقتدارتان بیافزاید، خُردتان می کند ، تلاش و تمرکزتان را تنها به بخش کوچکی از زندگی محدود می کند و اساس شکست، بی توجهیست ... آدمِ درگیرِ دشمنی، سرانجام از همان صخره ای سقوط می کند ، که یا بر آن ارجی نمی نهد و یا چنان به استحکامش اطمینان دارد که هرگز آزمونش نمی کند. پس آنگاه که دشمنی به دست دشمنش از بلندای اقتدار به زیرِ لگدکوب خسارت افتاد و دریافت که توانی برای پاسخگویی ندارد ، نام آنچه در دل می پروراند را تغییر داده و به جای آنکه بگوید "شکست خورده ی رویارویی با دشمنم"، می گوید "قربانی ظلم ستمگرم" ... اسمش عوض می شود، اما رسمش نع، رفتارش نع ... همچون "دشمنی" از آن دم که کسی می پذیرد در خیل قربانیان است، همه تن را جلاد و همه جا را قربانگاه و هر مراوده ای را بخشی از آیین قربانی شدنش می پندارد. برای او سگ گله و گرگ، فرقی با هم ندارند ،،، قصاب و چوپان ، فرقی با هم ندارند ،،، همسر و دوست و آشنا و غریبه ، فرقی با هم ندارند ... او قربانی است و همگان، ستمگرش، هیچ چیز و هیچ کس ، نگاه و مسیر زندگی کسی که قربانی بودن را پذیرفته، عوض نمی کند. در هر حال و هر روز و هر شرایطی ، او همیشه قربانی باقی می ماند چرا که قربانی ، به دنبال رهایی نیست، به دنبال ابراز شِکوِه و انتقام است . و انتقام، مزمن، موذی و فرساینده است، ذهن را درگیر می کند و لایه ای تک رنگ بر روی تمام لحظات زندگی می کشد. چشمان آدم انتقامجو به روی هر انتخابی بسته می شود و روایت زندگیش همچون مگسی زباله نشین، به یک تکه ماجرای کوچک از کل داستان می چسبد و آنقدر سمج، دلکنده نمی شود تا سرانجام به همان ماجرا شتک شود . انسانی که سراسر عمر خویش را به دنبال انتقام است، در بهترین حالت، از تمام سهم زندگی کردن، فقط به انتقامش خواهد رسید، بی فایده، بی پایان. "ابراز" می کند، "ارضا" نمی شود ... "جان" می کَنَد، جان نمی دهد. قربانی، انتقامش را از آدمهایی می گیرد که ظلمی به او نکرده اند و فقط یاد کسی را زنده می کنند که روزی دشمن قربانی بوده، قربانی امیدوار است با انتقام ، "از دست رفته" ها را باز گرداند، خسارات را جبران کند، به کسی که روزی از او شکست خورده، خود را ثابت کند، داغ بازنده بودن را از پیشانی بِزُداید و نام زخمی ش را التیام دهد. آه که بیچارگی، امید بستن به چیزهاییست که نبودشان، آشکار است ... او که دشمنش را لگدمال کرده، دیگر از داستان گذشته است، به آنی یادی از افتادگان نمی کند، به فراموشی می سپارد و راهیِ نبردی دیگر با دشمنی دیگر می شود، اما بر خلاف آیین مهر و دوستی که: "از دل برود هر آنکه از دیده رود"، در مرام دشمنی ، فراموش شوندگان، فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند ...زیرا از فراموش شدگان، فرصت تلافی کردن ، گرفته شده است، ... زیرا فراموش شدگان، در داستان پشت سر گذاشته شان، احساس خسارتی جبران ناپذیر می کنند، ... احساس برنده بودن از آنها گرفته شده است... هر لحظه بعد از رها شدن ناگهانی شان در یک شکست، همچون کودکی رها شده در خیابان، ترسهایشان به سراغشان می آید ، ... فراموش شدگان، یکسره، در حال نوشیدن معجونی از سرخوردگی و خشم هستند که به آنها احساس ناتمام بودن می دهد ، ... شکوه گویانی که هر چه "ابراز" می کنند، "ارضا" نمی شوند ... زخم خوردگانی که هر چه "جان" می کَنَند، جان نمی دهند. بدل می شوند به کسانی که در سینه شان، انبار رازهای مردگان را دارند ... نه تابِ خاموش بودنشان هست، نه جای سخن گفتنشان ... پس "فراموش شده"، چونان کسی که به صحنه ی اجرا رسیده اما مجال گفتن سخن درست را نیافته، ملتهب و خشمگین، کلمات را همچون کلوخ، به هر آنکه پیش چشم ببیند، پرت می کند . تب دشمنی، دامن گیر و دامن سوز است، پایان و وقفه ای ندارد، توانِ غایی انسان، در پاکبازیست، بی دریغ بودن در توجه است. ... ستایش از دشمنی پایانی ندارد و آه و حسرت از آنجا گریبانمان را می گیرد که می بینیم انسان قادر است چنین بی رنگ و ریا باشد، چنین صادق، چنین پاکباز، همه ی عمرش را چنین پایدار ... می بینیم که انسان می تواند همه دنیایش را به چیزی خاص معطوف کند ، آن چیز را با تمام جان بپروراند و دریغا که آن چیز، شادش نمی کند ... بسیار مایوس کننده است که انسان ردپای شادی و آرامش را در روزمرگی هایش نمی بیند، نشانه های خواهش عشق را در نگاه عزیزانش نمی بیند، تمنای صلح را نمی بیند ... گویا فقط دشمنی از آن آیه هاییست که در دم ایمانش می آورد و پاسخش می دهد ، مثل هنگامی که می گویی می روم و نگاهش می گوید به جهنم و نگاه شما خیره در چشمانش به اشاره می گوید: "نگاه کن ، این من ی که می رود ، آخرین تصویر از معصومیت آدمییست که در هیات دشمن باز خواهد گشت".

shenoto-ads
shenoto-ads