• 5 سال پیش

  • 2.0K

  • 18:17

37__کافه بزرگسالی__مَدروزگی

کافه بزرگسالی
1
توضیحات
+ چای می خوری یا قهوه ؟ - چای + چای ؟ - آره + چایی خور نبودی تو ؟!!! - خخخ ، شدم ! ... اینا چیه می نویسی؟ + دارم با اجازه ادبا و حُکما، یه مفهوم جدید رو به فرهنگ لغات اضافه می کنم - چی هست این مفهوم جدیدت ؟ + مَد روزگی - چی چی روزگی ؟!!!! + مـــــــــد رووووزگییییی ... تقریبا معادل انگلیسیش می شه Event Reinterpret یعنی تفسیر مجدد یک واقعیت، به واسطه ی فهمیدن بخش تازه ای از همون واقعیت ، یعنی یه داستانی تا حالا برات یه مفهومی داشته، اما یه چیز تازه ازش می فهمی و وقتی دوباره اون داستان رو یاد آوری می کنی ، معنی و مفهومش، کلا برات عوض می شه - اوه اوه، چه پیچیده ، مگه داااااریم ؟ + چرا نداریم ؟ اتفاقا پیچیده هم نیست، خودت مگه عشقِ قهوه نبودی؟ چی شد یهو چایی خور شدی ؟ - تلاش خوبی بود برای در رفتن از جواب، من نمی دونم چه کرمی ه که یه مفهومی می خوای خلق کنی که غیر کاربردی و الکی-پیچیده ست ، وقتتو بابت یه چیز مفیدتر بذار + اگه سوالم رو درست جواب داده بودی، خودت می فهمیدی که خیلی هم کاربردی و روزمره ست ... چی شد که چایی خور شدی و قهوه از لیستت خارج شد ؟ - الکی توپ رو توی زمین من ننداز ، من فقط ترجیح دادم الان چای بخورم چون احساس خوبی نسبت به چایی دارم ، هیچ ربطی به تفسیر مجددم از قهوه نداره ... تو اگه می تونی، همینی که الان گفتی رو به صورت غیر پیچیده توضیحش بده + ممم باشه ... غذای مورد علاقه ت چیه ؟ - ماکارانی + خب بذار اول بفهمیم، مورد علاقه بودن یعنی چی ؟ ... یعنی اینکه وقتی اسم ماکارانی رو میارن پیشت یا یه ظرف ماکارانی میذارن جلوت، مغزت یه عالمه از خاطرات خوب و پر لذت، راجع به خوردن ماکارانی خوشمزه برات می سازه، توی ذهنت یه چیزی می گه آخ جووووووووون ماکارانی، یه چیز عالی، یه چیز بی نقص، یه چیز خوشمزه، تا یه حدودی هم مزه ای که از ماکارانی می شناسی رو زیر دندونت می تونی حس کنی، بعد بزاقت ترشح می شه، دهنت آب می افته، معده ت قنج می ره ، اشتیاقت برای خوردن ماکارانی بیشتر و بیشتر می شه تا جایی که دیگه نمی تونی خویشتن دار باشی و می زنی توی کار خوردنش، همه ی این لحظات هیجان انگیز، توی سرت ضبط می شه و مخلوطی از این لذت و هیجان باعث می شه تا اسم غذا بیاد، تو اول به یاد ماکارانی بیافتی، چون دلت می خواد اون لذت رو دوباره امتحان کنی. حالا فرض کن یکی از اقوامت که خیلی باهاش رودروایسی داری، دعوتت کرده خونشون، می ری سر میز می شینی و می بینی غذا ماکارانی ه ... همه ی فرکانسها به معده و بزاق دهان و آدرنالین و سیستم خاطراتت فرستاده می شه تا شرایط برای خوردن یه غذای عالی آماده شه ، به هیجان می یای و یواش یواش خویشتنداریتو از دست می دی ، دست به چنگال می بری ، از هیجان نفسات بلند تر می شه ، دهنت آب می افته ، همه ی خاطراتت بهت می گن یه لقمه بذار دهنت ، یه لقمه بذار دهنت ، عالیه عالیه عالیه و یه لقمه می گذاری دهنت .... هووووپ ... می بینی که مزه ش افتضاحه ، حتی درست نمی تونی بجوییش ، با خودت می گی لعنتی مگه می شه کسی بتونه ماکارونی رو به این بدی درست کنه ؟ چرا ؟ آخه چرا ؟ ... چرا با خاطرات منِ جوون یه همچین کاری می کنید ؟ ... تصمیم می گیری از دهنت بدیش بیرون اما می بینی همه دارن به تو و ماکارانی خوردنت نگاه می کنند، پس به جویدنت ادامه می دی و به دست خودت خاطراتت رو ویرون می کنی ، انگار ناظم دوران دبستانت رو با پیژامه دیده باشی یا هیتلر رو که نیمه لخت با سر کفی و تنِ خیس، با لنگ از خزینه جسته بیرون و به یه لهجه ی محلی ایرانی داره فحش خار و خاشاک به کسی می ده، کلا کاراکتری که از ناظمت و هیتلر توی ذهنی ساخته شده ناگهان از هم می پاشه ، به همون ترتیب هم خاطرات خوبت از ماکارانی دچار تغییر می شن، خلاصه بعد از 7 – 8 بار قورت دادن و بالا آوردن همون لقمه توی دهنت ، موفق می شی که اولین لقمه رو بدیش پایین ، اما این تازه اولین لقمه ست و از سر رودربایستی مجبوری تا آخر بشقاب، همین شکنجه رو ادامه بدی، بعد از اینکه بشقابت رو به هر بدبختی ای که شده، تموم کردی می خوای از سر سفره فرار کنی که میزبان برات یه بشقاب دیگه می کشه و میذاره جلوت و به همه می گه: "این عزیز دل ما اصلا کمتر از 3 بشقاب ماکارانی نمی تونه بخوره ، اصلا هر کجا دیدید کمتر از سه بشقاب ماکارانی بخوره یعنی اینکه صاحب خونه رو دوست نداره" ... پس می فهمی که به باد فنا رفتی و چاره ای هم نداری پس ادامه می دی ... حالا ... دفعه بعدی که یه جایی ، یه ظرف ماکارانی روبروی خودت ببینی خاطرات اون شکنجه ، بازشناسی تو رو از ماکارانی دگرگون می کنه و دیگه اون حال سابق سراغت نمیاد در اینجا شما دچار مدروزگی شدید ، یعنی به واسطه تجربه جدید یا درک بیشتر از یک پدیده یا واقعیت، مفهوم و تفسیرش برات عوض می شه ... - یعنی عاشق این تفسیر داغونتم ... کی گفته همچین حالتی پیش میاد که با یه بار ماکارانی بد خوردن آدم حالش از ماکارانی به هم بخوره؟ ، آدم وقتی یه چیزی رو دوست داره، دوست داره دیگه ... حالا یه بار هم ماکارانی بد بخوره، چه اشکالی داره، هنوز عشق به ماکارانی سر جای خودش ه ، بعدش هم این که یه بخش جدید از واقعیت نیست که این یه تجربه ی جدیده + مشکلت اینه که درک نمی کنی، هر مفهومی توی ظرف زمان معنی داره چون خاطرات ما ذهنمون رو تربیت می کنند و هر بار که تربیت می شیم چیزهایی توی ذهنمون عوض می شن، این که بتونی تصور کنی ماکارانی هم می تونه بدمزه باشه باعث مدروزگی تصورت از ماکارانی می شه - حالا هی قضیه رو پیچیده ش کن که من نفهمم هااا + خب بیا یه کاری کنیم ... بیا تصور کن دوقاومت چی ه ؟ چه شکلی ه ؟ - چی هست این دوقاومت ؟ + مهم نیست واقعن چی ... تو فقط سعی کن توی ذهنت تصورش کنی - چه می دونم اگه دوقاومت یه جور دو ی استقامت باشه یه شکلی تصورش می کنم ... اگه دوغی باشه که خوب قوام اومده یه جوری تصورش می کنم ... بستگی داره چی باشه کلا، باید یه خرده بهم سرنخ بدی تا بتونم تصورش کنم + همینه دیگه ... تمام چیزهایی که می شناسی یه بخشی از واقعیت ه ، یه انتزاع و تصویر ساختی از واقعیت کل ه ، هر چی گذر زمان بهت سرنخهای بیشتری بده ، تصویرت از واقعیت واضح تر می شه و شاید اصلا تصورت کلا عوض شه ... مثلا اگه بگم دوقاومت یه جور دوغ ه ، اونو یه مایع سفید تصور می کنی و اگه در ادامه بگم که یه دوغ زرد رنگه که از بس قوام اومده سفت و جامد شده، تصورت به هم می ریزه و دچار مدروزگی می شه - دقت کردی توضیحاتت بیشتر از اینکه جواب مسئله باشن، خودشون مسئله سازند ؟ + خب بذار یه داستان دیگه برات تعریف کنم ... یه روز پاییزی، دم دم های غروب خانم خرگوشه داشت برای خودش توی جنگل قدم می زد که بارون گرفت ... با خودش گفت تنهایی ، جنگل ، غروب ، پاییز، بارون چه روز شاعرانه ای ... هنوز جمله ش تموم نشده بود که پاش توی یه تله گیر کرد ... با خودش گفت عجب بخت بدی ، دم غروب زیر بارون پاییزی توی جنگل اون هم تنهایی ، عجب فاجعه ای ... خب در اینجا خانم خرگوش ه دچار مدروزگی شده ... ناامیدانه صدا زد "کمـــــک کمـــــک" و با خودش گفت این بارون غم انگیز پاییزی آخرین سرود زندگی من ه ... دوباره صدا زد "کمـــــک کمـــــک" ... از پشت درختها یه صدایی اومد که می گفت : "دارم میام ، دارم میاااام" ... خانم خرگوشه خیلی خوشحال شد و حس کرد که بارون رحمت ه که داره روی سرش می ریزه اون دچار مدروزگی شده بود ، دوباره صدا زد "کمـــــک کمـــــک" و صدا که داشت نزدیکتر می شد گفت : "دارم میام ، دارم میاااام" ... صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد تا بالاخره از پشت درختها چهره ی آقا روباهه پیدا شد که با لب و لوچه ی آب افتاده داشت نزدیک به خرگوش می شد ... خرگوش که از دیدن این صحنه دوباره مدروزگی بهش دست داده بود فریاد زد "کمـــــک کمـــــک" ... و روباه هم جواب داد "دارم میام ، دارم میاااام" ... الان مفهوم مدروزگی برات کاملا جا افتاد ؟ - مفهومش رو فهمیدم اما هنوزم معتقدم بی خود و غیر کاربردی ه الان ما اینجا خانوم خرگوشه داریم ؟ آقا روباهه داریم ؟ حیوونا با هم حرف می زنن ؟ این چیزا توی زندگیمون واقعی مون جایی نداره + اتفاقا داره ... چی شد چایی خور شدی ؟ - بی خیال این قضیه نمی شی ؟ نه ؟ + من جواب رو می دونم ... اگه تو هم می خوای بفهمی باید صادق باشی - خیلی خب ... کُشتی منو ... به خاطر "گیسو" به چایی علاقه مند شدم ... بیا ... راحت شدی؟ + من کل قضیه رو می دونم ... واسه این که بفهمی این حس توی دنیای واقعی چجوری ه و دچارش بشی باید توضیح بدی ... چجوری به خاطر گیسو به چایی علاقه مند شدی ؟ - این یه سال اخیر هر وقت می رفتیم خونشون با یه وقار و وسواس خاصی برام چای می آورد ... با اون همه گند دماغیش که واسه هیچ کس هیچ کاری نمی کنه، واسه من وقت می ذاشت می رفت چایی می آورد با یه هلی، زعفرونی دارچینی، معطرش می کرد و می آورد بهم تعارف می کرد ، روبروم می نشست تا مطمئن شه چاییمو کامل خوردم ... این کارش باعث شد از چایی خوردن لذت ببرم و حتی وقتی تنهایی هم چایی می خورم احساس خوبی داشته باشم + تاحالا فکر کردی چرا گیسو اینقدر تحویلت می گیره ؟ - یه حدث های می زنم ... حس می کنم براش آدم خاصی هستم ... هر چند به جز قضیه ی چایی با هم مراوده ی دیگه ای نداریم اما یه چیز ویژه بینمونه + گیسو یه سال پیش توی یه رابطه پر فراز و نشیب شکست خورد، پسره قیافه و هیکل ش کپی تو بود ... با هم مو نمی زدید - آخی ... حالا دوزاریم افتاد، پس قضیه از این تیپ عاشقانه ها بی وصال بوده و حالا من رو جای اون می ذاره، چه دراماتیک، چه رومانتیک + دقیقن ... حالا وقت نمایش ه ... یه قلپ چایی بذار دهنت و تا نگفتم قورتش نده ... بذار ... بذار دیگه ... خیلی خب همونجوری نگهش دار ... اصلا هم قضیه رومانتیک نبود، پسره یه عوضی تمام عیار بود، بعد از کلی آزار و اذیت یه جوری گذاشت تو کاسه ی گیسو که همه شوکه شدند ... گیسو هیچ وقت نتونست از زیر ضربه روحی این قضیه دربیاد ... از همه ی آدما به جای اون پسره داشت انتقام می گرفت تا وقتی که تو رو دید ... تو بهترین کیس ش برای انتقام نیابتی بودی ... هر سری جیش می کرد تو چاییت می داد بخوری و تا آخرش رو نگاه می کرد و لذت می برد ، واسه همین بود که چاییت رو همیشه با یه چیزی معطر می کرد، واسه همین خودش همیشه برات چایی می آورد ... حالا چاییت رو قورت بده ... یالا ... قورت بده دیگه ... آهاااا ... حالا بهم بگو چه حسی داری - اه کثافت ... گندت بزنن ... حالم بهم خورد + خب الان تو دقیقن دچار مد روزگی شدی، دفعه بعدی که بخوای چایی بخوری این احساس میاد سراغت - قضیه راست بود ؟ + حتی اگه بهت بگم دروغ بود دیگه اون تصور قدیمت از چایی بر نمی گرده - راست بود ؟

shenoto-ads
shenoto-ads