بچهها را اول با خود برگرداندم خانه. خیالم که از آنها راحت شد رفتم دنبال مادر و سلما. از خانه خیلی دور نشده بودم که موج انفجار ِبمبها، مرا روی زمین پرتاپ کرد. صورتم از خاک پوشانده شد. به طرف خانه برگشتم. در ابری از گرد و خاک میدویدم و خدا و خدا میکردم برای بچهها اتفاقی نیفتاده باشد.
نزدیکتر که شدم دوباره به سجده افتادم. ساختمانمان سالم بود. بچهها همان داخل خانه همدیگر را بغل کرده بودند و گریه میکردند.
رادیو غزه روایت زندگی و مقاومت مردم غزه
فصل دوم تلک القضیه
اپیزود ششم: أب
به روایت: فرشته سادات عطایی
با صدای میثم شمس
بر اساس طرحی از فواد عبدالعلی پور
اولین نفر کامنت بزار
ساعت سیزده روز نهم ماه بود که عملیات را شروع کر...
هشام چند روزی بود که میخواست برایش قصه آن روزها...
راست میگفتن؛ چشمهای خواهرم خیلی قشنگه. مامان ی...
حول و حوش ساعت هفت به چادر میروم. ماه که قد میک...
🔅 سیگار بعدی را روشن ...
او هنگامی که زنده بود ما را یاری داد و مقدسات م...
از مدرسه فاصله چندانی نگرفته بودیم که صدای انفج...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است