توضیحات
- نام و مشخصات کتاب (نویسنده و ناشر)
کتاب خوشه های خشم - نوشته ی جان اشتاین بک - ترجمه ی شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی - انتشارات امیرکبیر
خوانش آقای کیومرث حشمتی
- قسمتی از متن کتاب (بصورت تایپ شده) و شماره صفحه مورد نظر
- میتونین از فکر بیرون بیاین و یه دقه به من گوش بدین؟
کیزی سرش را – سری که روی گردن دراز و ساقه مانندی جا داشت – برگرداند:
- همیشه من گوش میدم. برای همینه که فکر میکنم. به حرفهای مردم گوش میدم و تقریباً میدونم تو دلشون چه خبره. این طور، همیشه... من بهشون گوش میدم و حسشون میکنم. اونها مثل پرنده ای که توی انباری گم شده باشه بال میزنن. سعی میکنن بیرون برن و بالاخره بالهاشونو جلو جام شیشه ای کثیفی میشکنن.
توم با چشمهای دریده او را نگاه میکرد. سپس سرش را چرخاند و چشمش به چادری خاکستری که ده متری آن ورتر افراشته بودند افتاد. یک شلوار کتانی، چندتا پیراهن و یک پیراهن بلند زنانه روی طنابهای چادر خشک میشد. با صدای خفه ای گفت: منم تقریباً همینو میخواستم بگم. و حالا خودتون گفتین که فهمیدین.
کیزی تصدیق کرد:
- بله، خودم فهمیدم. ماها همه مون مثل ارتشی هسیم که به امون خدا ولش کرده باشن.
سرش را خم کرد و آرام آرام دستش را توی موهایش فروبرد و افزود:
- من از همون اول فهمیده بودم. هر جایی که توقف کردیم، کسایی رو دیدم که گشنه ی یه خورده پیه بودن، و تازه وقتی گیرشون میومد به هیچ جاشون نمیرسید. و وقتی گشنه شون بود و همون هم گیرشون نمیومد از من میخواستن براشون دعا بخونم و خیلی وقتها میخوندم.
دستهایش را به دور زانوها حلقه کرد و آنها را پیش کشید. گفت: پیش از اینها خیال میکردم همین برای رفع گشنگی کافیه، یه تیکه دعا از مغزم میکندم و تحویلشون میدادم و همه ی غصه هاشون بهش می چسبید، مثل کاغذ مگس گیر. و دعا به باد میرفت و همه ی غم و غصه ها رو با خودش می برد. اما حالا دیگه نمیشه.
توم گفت: دعا هرگز پیه نمیشه. برای پیه درآوردن خوک لازمه.
کیزی موافقت کرد:
- آره. و قادر مطلق هنوز یک شاهی به مزدها اضافه نکرده. تمام آدمایی که اینجا هسن چیزی جز این نمیخوان که زندگی راحتی داشته باشن و بتونن بچه هاشونو براحتی تربیت کنن، و وقتی که پیر میشن میل دارن بتونن پای درهاشون بشینن و غروب آفتابو تماشا کنن. و وقتی که جوون هسن دلشون میخواد برقصن، بخونن و بغل همدیگه بخوابن. میخوان بخورن، سیر بشن و سرمست بشن، کار کنن آره! این جوریه. اونها فقط احتیاج دارن به عضلاتشون ور برن، تقلایی بکنن، دس و پایی بزنن و خسه بشن. خدایا!... چه وراجی ای میکنم.
توم گفت: نمیدونم. اما شنیدنش بی کیف نیس. کی شما فکر کردنو کنار میذارین و یه خورده کار کردنو شروع میکنین؟ باید شروع کرد. تقریباً دیگه کفگیر به ته دیگ خورده.
(خوشه های خشم، صفحات 443 الی 445)