توضیحات
فروزان مرادی طالقانی
خوانش برشی از کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» نوشته سوتلانا الکسیویچ»
《 اخیراً بهم یه مدال دادن... از طرف صلیب سرخ... مدال طلای بین المللی" فلورنس نایتینگیل". همه تبریک می گن و تعجب می کنن؛ شما چه طور تونستید صد و چهل و هفت مجروح رو زیر آتیش بمبارون از میدون جنگ بیرون بکشید و نجات بدید؟ با این که تو عکس های جنگ یه دختر خیلی کوچولو و ریزه میزه به نظر می آید؟" بله، اصلاً شاید دویست تا مجروح بیرون کشیده باشم، کی اون موقع می اومد بشماره؟ حتا به ذهنم هم خطور نمی کرد،ما این چیزا رو حالی مون نمی شد. جنگ در جریانه، از همه داره خون می ره، اون وقت منبیام بشینم، قلم و کاغذ دستم بگیرم و حساب کنم؟ من هیچ وقت منتظر پایان عملیات و نبرد نمی موندم، تو همون جریان عملیات سینه خیز می رفتم و مجروحا رو از میدون بیرون می کشیدم. اگه کسی ترکش بهش اصابت کرده بود و من بعد از یکی دو ساعت بهش می رسیدم، دیگه کاری نمی تونستم بکنم؛ هیچ خونی برای اون بدبخت نمی موند.
سه بار جراحت سطحی داشتم و سه بار هم به شدت مجروح شدم. تو جنگ هرکس یه آرزویی داشت؛ یکی می خواست برگرده خونه؛ یکی می خواست تا خودِ برلین بره و دشمن رو شکست بده، اما من فقط یه آرزو داشتم، این که تا روز تولدم زنده بمونم و هیجده ساله شدنم رو ببینم. نمی دونم چرا از این که قبلِ هیجده سالگی بمیرم وحشت داشتم، می ترسیدم حتا تا هیجده سالگی نتونم زنده بمونم. همیشه شلوار و کلاه سربازی تنم بود، همیشه هم لباس هام پاره پوره بودن، چون باید سینه خیز می رفتم و مجروحای به اون سنگینی رو می کشیدم رو دوشم. حتا باور نمی کردم یه زمانی می رسه که می تونم بلند شم و روی زمین راه برم عوض سینه خیز رفتن. این برام یه آرزو بود!
تا خودِ برلین پیاده رفتم. تو ستاد رایش یادگاری نوشتم؛" من، سوفیا کانتسویچ، اومدم این جا تا جنگ رو بکشم."
هر وقت قبر یکی از خودی ها رو می دیدم در برابرش زانو میزدم. در برابر تمام قبر نیرو های خودی... فقط روی زانو...》
شماره صفحات237و238و239