واله و شیدا دل من!
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من بی
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بیخود و مجنون دل من خانۀ پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر کُهِ قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایۀ شب
سینه سیه یافت مگر دایۀ شب را دل من!
صخرۀ موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کاین گفتِ زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است