ای غم تو دوای من!
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴
سیر نمیشوم ز تو ای مَهِ جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شِکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لِقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببُرَد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر تُرُش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کرّ و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بَدان کجا رسد جانب کبریای من؟
گفتم روزکی دو سه ماندهام در آب و گل
بستۀ خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نهای سایۀ توست این طرف
بُرد تو را از این جهان صنعت جانرُبای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصّه عقل کل بو نبَرَد چه جای من!
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است