عمقِ آخرین حرفها
مثلِ ایستادن کنارِ درهای
میترساندم
و سنگ ریزهای
که به اعماق میغلتد
همه چیز را با خود برده است
ماجرا برای تو کوچک بود
مثلِ سوزنی که در قرنیهام فرو کنی
احساس میکنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا در میآورد. (گروس عبدالملکیان )
اولین نفر کامنت بزار
گلدان کوچکت را به روی پنجره گذاشتی تا باران بگی...
دلم را به بودن تو خوش کرده ام /
ای بودنت ...
تو می دانی از کدام سمت می شود به دریا رسید ؟
در این شبهای بارانی ، در این شبهای پاییزی ...
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در ا...
بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت با...
از عمر همیشه حاصلم پاییز است/
انگار که در...
از غم خبری نبود اگر عشق نبود/دل بود ولی چه سود ...
معنای زنده بودن من ، با تو بودن است..
نزد...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است