توضیحات
برنامه راوی شهر
کتاب دال دوست داشتن
اثر حسین وحدانی
راوی خانم فاطمه عسکر
دخترکم سه سالش بود یا چهار تازه عقل رس شده بود آن قدری که بفهمد گلودرد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار آخرش به آمپول ختم می شود که شد
گفتم :عزیزکم آمپول درد دارد گریه هم باید هم بهت بزنند اگر دلت خواست کمی گریه کن
این ها را در حالی میگفتم و اشک تازه راه افتاده ی چشم دخترک را پاک میکردم که پسرکی هفت،هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می کشید
بالاتر از صدای او،صدای پدر و مادرش به گوش می رسید که به اصرار می گفتند :آمپول که درد نداره پسرم تو بزرگ شدی مردهای بزرگ که گریه نمی کنند و الخ
رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده گریه اش تمام شد رفتنی سرش را با یک نگا عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی های انتظار
نزدیک به هفده سال است که زور میزنم دخترک هیچی را هم یاد نگرفت همین یک چیز را یاد بگیرد که جایی که باید گریه کند ،گریه کند نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگ ها گریه نمی کنند(عجب دروغ بزرگی!) که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند که وقتی که باید عصبانی باشد ،عصبانی باشد واقعا نه تندیس صبر و شکیبایی که یاد بگیرد قرار نیست خون خونش را بخورد ولی به همه لبخند احمقانه ی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدال به درد نخور (فلانی؟ وای!هیچ وقت ندیدم عصبانی باشه همیشه ریلکس و آرومه دلش مثل دریاست )را تحویل بگیرد
یاد بگیرد وقتی نمی خواهد کسی بماند حالیِ طرف کند که نباید بماند و وقتی نمی خواهد کسی برود به موقعش داد بزند (آهای! نمی خواهم بروی)
دارم زور میزنم دخترک را جوری بزرگ کنم که مارا بزرگ نکردند جوری که چشمش به فضیلت های ناچیز نباشد جوری که یادش نرود آدم است و آدم،همانی است که هم گریه می کند هم داد میزند هم خشمگین می شود
و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است اگر همان جا،همان وقت،به همان کس ،همان حرفی را که باید بزند،نزند