توضیحات
برنامه راوی شهر
قلعه مالویل ،
نویسنده: روبرت مرل ،
مترجم : محمد قاضی،
راوی: مینو بهرامیان
صفحه 75 ، بخش چهارم
بالای سرمان، آسمان را نه ابری میدیدم و نه آبی، بلکه به شکل پوششی به رنگ خاکی تیره یکدست که گفتی همچون سرپوش به روی سر ما افتاده بود. کلمه " سرپوش" مفهوم تیرگی و سنگینی و خفگی کاملی را که من از آن آسمان احساس میکردم، به درستی میرساند. سرم را بلند کردم. تا آنجا که چشم میدید قلعه صدمه ای ندیده بود، جز در آن قسمت از برج سردر که اندکی از قله کوه سنگی بلندتر بود. سنگ ها سرخ شده بودند.
عرق بار دیگر شروع به ریختن از صورتم کرد و آن وقت به فکر افتادم که به گرماسنج نگاه کنم. گرماسنج بعلاوه پنجاه درجه را نشان می داد. بر سنگفرش صدساله حیاط قلعه که توما دستگاه خود را روی آن میگردانید، نعش نیمه سوخته کبوترها و کلاغ زاغی ها افتاده بود. اینها مهمان دائمی برج سردر بودند و بعضی وقت ها از بغ بغوی کبوترها و قارقار کلاغ ها شکوه داشتم، اما از این به بعد دیگر چیزی برای شکوه و شکایت از این بابت نمانده بود.
همه جا سکوت محض بود، جز اینکه وقتی گوش تیر میکردم از دورِ دور صداهای پی در پی شبیه تراق تروق و سوت می شنیدم.
توما در حالیکه به طرف من می آمد و صورتش غرق عرق بود، گفت که نتیجه منفی است. منظور او را فهمیدم ولی نمیدانم چرا از کوتاهی سخنش پکر شدم. سکوتی برقرار شد و چون او تکان نمی خورد، مثل این بود که به دقت گوش تیر کرده است، بی صبرانه پرسیدم: "باز باید ادامه داد؟ " ، توما بی آنکه جواب بدهد، نگاهی به آسمان کرد. با خشمی که به زحمت قادر به فروخوردن آن بودم، گفتم : " بسیار خوب ادامه بدهیم! " و گمان میکنم که این خشم ناشئ از خستگی فوق العاده و دلهره و گرمای شدید بود. گوش دادن به اشخاص، با ایشان حرف زدن و حتی نگاه کردن به ایشان برای من دردناک بود. به گفته افزودم: " من دوربین دارم. حالا می روم آن را می آورم".