• 1 سال پیش

  • 7

  • 11:47

می دیدم که جسم خونینم بر خاک بود و آسمان سبز و نورانی

کتاب زخم های متبرک
0
توضیحات

....تير به پا و تركش‌هاي متعددي به كمر و شكم اصابت كرد، مي‌خواستم بلند شوم، ولي احساس كردم پايم قطع شده است، منورها پشت سر هم بالاي سرم روشن مي‌شد، كاملاً‌ در تيررس دشمن قرار داشتم. تير و خمپاره به سويم روانه مي‌شد و با هر زحمت و سختي كه بود خودم را به كنار تخته‌سنگي كشاندم، تاريكي حكمفرما شد و متوجه شدم کسی مرا صدا مي‌كند، پرسيد ايراني هستي يا عراقي، گفتم ايراني و صدا آمد كه «همين جا باش ما برمي‌گرديم و مي‌بريمت؛ نمي‌دانم فردا يا پس‌فردايش بود كه به هوش آمدم، دست و پايم را بسته بودند، آنجا بيمارستان طالقاني كرمانشاه بود، بعدها به بيمارستان اصفهان منتقل شدم. زخم‌ها و باندهايي كه در شكم جامانده بود عفونت كرده بودند، دوباره شكمم را شكافتند، زخم،‌ زخم بدي شده بود، از اينكه نمي‌توانستم زودتر به جبهه برگردم اوقاتم تلخ بود." از عباس پرسيدم در آن يكي دو شبي كه در كنار تخته‌سنگ به شدت مجروح شده بود چه حالي داشته است و او گفت:‌ "راستش را بخواهيد از مدتي قبل الهاماتي به من شده بود . حس غريبي مي‌گفت شهيد خواهم شد .آن شب خون زيادي از من رفته بود، براي لحظاتي درد را فراموش كرده بودم، خودم را در بلندي مي‌ديدم به جاي باران رگبار و تير و تركش‌ها همه جا را نوراني و سبز مي‌ديدم. خيلي جالب و تماشايي بود. باور كردم شهيد شده‌ام، اما ناگهان درد و رنج به سراغم آمد، ديدم روي تخت بيمارستان افتاده‌ام، آن هم در حالي كه دست و پايم را بسته‌اند، خدا نخواست، لياقت نداشتم كه بروم، اما راضي به رضاي خدايم.".....


با صدای
نویسنده و گوینده: موسی الرضا شبرنگی

رده سنی
محتوای تمیز