آنقدر دوام آوردیم، تا آدم روزهای سخت شدیم ، سرباز جنگهای بزرگ ،،، و سرانجام، چه چیزی نصیبمان شد؟
روزهای سخت ... جنگهای بزرگ
.
.
.
1. در فیلم ماتریکس، مرفیوس به نئو ، قرص آبی و قرمز را پیشنهاد می کند، ... آبی را بخور تا در خانه خود از خواب بیدار شوی ، همه چیز تمام می شود، آنگاه می بینی همه اینها ، خواب و رویایی بیش نبوده ،،، قرمز را بخور تا با واقعیت روبرو شوی و من نشانت می دهم عمق لانه خرگوش، چقدر است ، به یاد داشته باش که من فقط قول واقعیت را به تو می دم، نه چیزی بیشتر ، بدان ! اگر قرص قرمز را بخوری ، هیچ راه برگشتی برایت وجود ندارد
.
.
.
2. گوساله از مادرش می پرسد : چگونه می شود ما همان کارهای سابق راانجام دهیم، اما همان گاو سابق نباشیم!؟
مادر می گوید : اگر فقط برای یک روز، شبدر تازه بخوری و طعم آن را بچشی، رنگ و عطر و طراوتش را حس کنی، می فهمی که یک غذا چقدر می تواند لذیذ باشد، پس از آن اگر دوباره مجبور شوی کاه خشک بخوری ، می خوری ... اما دیگر آن گاو سابق نخواهی بود
.
.
.
3. باز برگردیم به داستان ماتریکس ، زمانی که عضو خیانکار گروه، از نئو می پرسد : حالا که همه چیز را دیده ای ، آیا با خودت هزار بار آرزو نمی کردی که ای کاش، قرص آبی را خورده بودم؟
.
.
.
4. یک روزی ، یک جایی ، یک طوری ، برای آدم اتفاقی می افتد که دیگر آن "ساده "ی سابق ، نخواهد بود ... طعمی را می چشد ، نگاهی را می بیند ، دستی را لمس می کند ، رابطه ای را درک می کند و حرفهایی را می شنود که پس از آن زندگیش، به دو تکه "قبل" و "بعد" از آن اتفاق ، تقسیم می شود.
خاص می شود ، باهوش تر و پخته تر میشود ، بزرگ می شود ، دانا می شود و البته که لازمه دانایی ، رنج است ،... رنج فراوان.
پس رنج می کشد ، از دانستن ، که اصلا رسم و آیینش همین است ،" هر چه بیشتر بدانی ، بیشتر رنج می کشی" .
آدمیزاد همیشه ،حسرت روزهایی را می خورد که ساده و بی آلایش بود، که این روزها را از سر نگذرانده بود ...
- آیا حاضریم دوباره به آن روزها برگردی ؟ ...
- نع
با همه رنجی که می کشیم، حاضر نیستیم
گذشته، جاییست که هر چند دلتنگش می شویم، ولی هرگز به آن باز نمی گردیم و با تمام تلخی و حسرتبار بودن تجربه هایمان، نمی خواهیم که دانایی حاصل از آن اتفاق را از ذهنمان پاک کنیم
- پس چه می کنیم ؟
- ادامه می دهیم
شبیه آدمهای معمولی ، یک زندگی خشک و بی مزه را که از بی وزنی، گویی کاه است، در دهن مزه مزه می کنیم و سرانجام قورتش می دهیم،.. لابد زندگی، همین است دیگر !
اما گوشه ذهنمان همیشه می دانیم که ما یک روزی ، یک جایی، یک طوری ، آن سبزی و طراوت را دیده ایم ، طعم های بی نظیر را چشیده ایم، عطرها، نگاهها، کلمات، شبها و روزها، آدمها و روابط سحرآمیز را درک کرده ایم و هر چند این کاهِ خشک و بی مزه ی زندگی! امروز سیرمان می کند اما اغنا نمی شویم و با گذشت ماهها و سالها ، به آن عادت نمی کنیم زیرا که دیگر هرگز،،،، "آن ساده ی سابق، نخواهیم شد"
من هر شب قبل از خوابیدن می تونم به سه تا سوال جواب بدم ، سوالایی که هر کدومشون به تنهایی ، می تونند مسیر زندگیمو عوض کنند ، یه جوری که وقتی فردا از خواب پا می شم، سرنوشتم کاملا تغییر کرده باشه ، اما د...
من هر شب قبل از خوابیدن می تونم به سه تا سوال جواب...
1. دندان درد کشیده اید ؟ ،،، کشیده اید حتما
با درد گزنده ی بی پیرش، در خیابان راه رفته اید ؟ ،،، رفته اید حتما
با همان درد ، با کسی خوش و بش کرده اید؟ دست داده اید؟ آرام و متین ، خیره در چشمانش، به ...
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر از تو به خانه برسم ، دوست دارم آنگاه که درب را می گشایم تو را ببینم ، باید یکی مثل من باشی و یکی مثل خودت را داشته باشی تا بدانی، خانه ای که تو در آن...
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر...
توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟
( از شنیدن کلمه «توت» خنده ات می گیرد ...اینبار را نخند ... ، نفس بگیر، دل به کار بده تا از نو، با توت آشنا شوی)
.
.
.
توت
توت سفید
درخت ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...