من هر شب قبل از خوابیدن می تونم به سه تا سوال جواب بدم ، سوالایی که هر کدومشون به تنهایی ، می تونند مسیر زندگیمو عوض کنند ، یه جوری که وقتی فردا از خواب پا می شم، سرنوشتم کاملا تغییر کرده باشه ، اما دو تا مشکل سر راهم هست که نمی گذارن رنگ خوشی رو ببینم ، اولیش اینه که جوابهایی رو که شبها پیدا می کنم، صبحها یادم می ره ، دومیش اینه که همیشه قبل از انجام یه کار مهم ، چند تا کار کوچیک بی اهمیت هست که باید انجام بشه و بعد از اون خورده کارها، شوق آدم برای انجام اون کار بزرگ اولی، از دست می ره یا درگیر چند تا کار پیش پا افتاده ی دیگه می شه، مثلا همین الان که داشتم اینو می گفتم چشمم افتاد به دمپایی های بیرون از خونه م که هنوز پامه و باهاش اومدم توی رختخواب و ممکنه تخت رو حسابی کثیف کنه، خب معلومه که اول به این مسئله رسیدگی کنم تا بعدش بتونم با خیال راحت به کار اصلیم برسم ، آخه اگه تختم کثیف بشه و کسی ببینه، آبروم می ره ، البته اصلا به دیگران چه مربوطه ؟ اصلا چرا باید کسی بیاد توی اتاق خواب من و منو با کثیف بودن رختخوابم قضاوت کنه ؟ حالا من خودم زودتر تختم رو تمیز می کنم که کسی حساب بدی روم نکنه،... یعنی اگه کسی نمی دید، تمیز نمی کردم ؟ ... یعنی وجود تماشاچی انقدر واسه من مهمه ؟ ... ولش کن اصلا، تمیزش نمی کنم می ذارم همینجوری بمونه ... یعنی کثیف و تمیز بودن تختم واسه خودم اهمیتی نداره ؟ فقط به خاطر قضاوت دیگران تمیزش می کنم ؟ حالا تمیزش بکنم یا نکنم ؟ بیا همینه دیگه، الان فکرش می افته توی سرم هی تکرار می شه ، ولی من می تونم راجع بهش مقاومت کنم ، می تونم چرخ بزنم و به یه جای دیگه خیره بشم و فکرم رو روی یه چیز دیگه متمرکز کنم ... مثلا روی اون آفتابه مسی ای که توی دکور گذاشتم ... می تونم خودم رو روی اون آفتابه ی مسی قدیمی متمرکز کنم ، یک چیز خاص و ویژه ، به فکر هیچ کسی نمی رسه که توی دکورش آفتابه مسی بذاره، می تونم خودم روی اون متمرکز کنم ، ولی خیلی مسخره ست، آخه کی توی دکورش آفتابه می ذاره ، فقط لازمه یه نفر ببینی تا سوژه ی خنده ش بشم، ... بیخود می کنه مسخره م کنه، مردم خودشون هزارتا عیب دارن بعد می خوان زنیّت منو مسخره کنن ؟ ، اصلا واسه چی کسی باید اجازه داشته باشه بیاد توی اتاق خواب من و زل بزنه به دکور خونه م و آفتابه مسی ای رو که توی دکور گذاشتم مسخره کنه ؟ ... شایدم واقعن مسخره باشه ، بهتره ورش دارم ، آره بهتره از اونجا برش دارم یه مجسمه ای ، گلدونی ، چیزی بذارم ، یه چیزی که همه آدمهای معمولی توی دکورشون می گذارن ، ... آخه من واسه چی باید به خاطر دیگران، دکور خونه م رو عوض کنم ، اگه یکی بیاد ازم بپرسه، چرا آفتابه ت رو از توی دکور بر داشتی؟ من چی جواب بدم ؟ اصلا چرا من باید جواب بدم ؟ چرا همه ش دیگران می پرسن و من باید جواب بدم ؟ آفتابه مسی جاش توی دکوره ! ... خلاص ، به هیچکی هم توضیح نمی دم ، فقط یه کم باید تمیزش کنم که اگه کسی دید ، آبروم نره ، نگن عجب زن شلخته ایه ، همه چیز توی این خونه می تونه آبروی منو ببره اگه کثیف و نامرتب باشه ، خوبیش اینه که کسی به خونه ی من رفت و آمد نمی کنه ، هیشکی ... تنهایی هم محاسن خودش رو داره هااا ، اما اگه یکی اومد چی ؟ اگه بیاد ببینه من با دمپایی بیرونیم، توی تختمم چی می شه ؟ چه فکری راجع بهم می کنه ؟ اگه بخوام توضیح بدم که حواسم نبوده و اون چشمش بیافته به آفتابه مسیِ که اون هم خاک گرفته است توی دکور، بدترم می شه، واقعن دیگه اون موقع نمی دونم چی باید بگم ... اصلا مگه جای آفتابه مسی توی دکوره ؟ ... همین فردا صبح می رم از اونجا برش می دارم ... اونقت چی بذارم جاش ؟ جاش خالی میمونه که ، اونوقت اگه یکی بیاد بپرسه چرا دکورت خالیه، من چی جواب بدم ؟ ... نه، سرِ جاش باشه بهتره، فقط تمیزش کنم ، آره فردا تمیزش می کنم ، نصف شبی که کسی نمیاد ببینتش که ، البته فردا هم کسی نمیاد ، کلا توی این خونه هیچ کس نمیاد ، اصلا چرا من انقدر راجع به آفتابه فکر می کنم ؟ قرار بود سه تا سوال مهم رو جواب بدم
می تونم غلط بزنم و یه جای دیگه رو نگاه کنم ، می شه از مشکلات فرار کرد ، همیشه که نباید درگیر شد که ! اصلا غلط می زنم رو به پرده ... خوبیِ پرده اینه که معمولیه ، یعنی توی هر اتاقی باید باشه ، اصلا اگه نباشه، عجیبه ... به پرده نگاه می کنم و سعی می کنم آفتابه رو از توی ذهنم در بیارم تا بتونم تمرکزم رو از روی دمپایی هم دربیارم تا بتونم به سه تا سوال مهم زندگیم، جواب بدم و سرنوشتم رو عوض کنم
تمرکز تمرکز تمرکز ، روی پرده ، پرده ی سفید معمولی که اصلا هیچ ایرادی هم نداره که کسی بخواد بیاد بگه چرا اتاقت پرده داره ؟! اصلا جای پرده توی اتاقه دیگه !!! ، خیلی هم معمولی ه ، اصلا من هم خیلی معمولیم ، اگه کسی بیاد من و این خونه رو ببینه می فهمه که همه چیز اینجا خیلی معمولی ه ، هیچ چیز خاصی نداره ، ... شایدم اصلا واسه همینه که هیچ کس به این خونه نمیاد ، چون منم یکی ام مثل هزارتای دیگه ، معمولی ام ، هزارتای دیگه از من خوشگل تر با سلیقه تر، خانومتر هست، چرا کسی باید بیاد دیدن من؟، من فقط یه پرده ی معمولی توی اتاق خوابم دارم که پایینش لک افتاده ، ای بابا فردا اول وقت باید بشورمش، خوب نیست یکی بیاد ببینه پرده ی اتاق خوابم انقدر کثیفه ، واقعن راجع به من چی فکر می کنن اگه یه پرده ی اتاق معمولی رو نتونم تمیز نگه دارم ؟ صبح اول وقت می رم می شورمش ، تا اون موقع هم کسی نمیاد ، اگه بعدش هم اومد و گفت پرده ها کو ؟ میگم پرده ها رو برای یه مدتی برداشتم که خونه از معمولی بودن دربیاد ، اصلا به شما چه ؟ زندگی خودمه ، خونه ی خودمه ، هر جوری بخوام می چینمش، خاص و ویژه می چینمش، قضاوت هیشکی هم برام مهم نیست ، آره جواب باحالی ه اینجوری ... فقط یه کم گستاخ به نظر می رسم ، زن نباید گستاخ باشه ، باید آرومتر و متین تر جواب بده ، فکر کن یه خانم اینجوری حرف بزنه مردم راجع بهش چی فکر می کنن ؟ ... اصلا اینجوری جواب نمی دم، می گم پرده ها رو شستم، تمیزشون کردم مثل هر زن معمولیِ غیر گستاخ دیگه ای که پرده های خونه ش رو تمیز می کنه ، آره اینجوری بهتره ، معمولی تره ، کسی هم دیگه نمی گه عجب زن گستاخ عجیبی بود، یه جوری جواب می دم که هیشکی نتونه پشت سرم حرف بزنه ، خانوم – موقر – با شخصیت ، همینجوری جواب می دم
مردم همه ش می خوان روی آدم عیب بذارن و آدم هم هی باید توضیح بده که "من هیچ عیبی ندارم" ، خیلی هم معمولی هستم، اصلا اگه معمولی نبودم که انقدر به شماها جواب پس نمی دادم که ... زندگی خودم رو می کردم، فکر شما ها هم برام اصلا مهم نبود، اصلا اگه معمولی نبودم،خاص می شدم و یکی پاش بالاخره به این خونه باز می شد و بهم می گفت چه باحالم که با دمپایی روی تخت خوابیدم ، چه باحالم که آفتابه ی مسی توی دکورم گذاشتم ، که پرده اتاقم رو نشستم ، معمولی ام که به جای کیف کردن از زندگی و خودم، همه ش دارم جواب پس می دم
خوبه که آدم خوابش می گیره، دیگه لازم نیست با خودش کلنجار بره و فکر دمپایی و آفتابه و پرده باشه ، می تونه بخوابه و بی خیال اون سه تا سوال مهم زندگیش بشه که اگه توی آینه نگاه کنم کیو می بینم، اگه رد پای کسی که آزارم می ده رو دنبال کنم به کی می رسم ؟ کی نمی ذاره من خوشبخت بشم ؟
1. دندان درد کشیده اید ؟ ،،، کشیده اید حتما
با درد گزنده ی بی پیرش، در خیابان راه رفته اید ؟ ،،، رفته اید حتما
با همان درد ، با کسی خوش و بش کرده اید؟ دست داده اید؟ آرام و متین ، خیره در چشمانش، به ...
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر از تو به خانه برسم ، دوست دارم آنگاه که درب را می گشایم تو را ببینم ، باید یکی مثل من باشی و یکی مثل خودت را داشته باشی تا بدانی، خانه ای که تو در آن...
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر...
توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟
( از شنیدن کلمه «توت» خنده ات می گیرد ...اینبار را نخند ... ، نفس بگیر، دل به کار بده تا از نو، با توت آشنا شوی)
.
.
.
توت
توت سفید
درخت ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... اما نمی خواهم کسی را آزرده و یا غمگین کنم ... فقط به چیزی نگاه می کنم که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ... می خواهم از شما مخاطب گرامی قولی بگیرم و آن ا...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... ام...