از وقتی شروع کردن بهت یاد دادن دو دو تا چهار تا ، تو هم شروع کردی به جمع و تفریق و ضرب و تقسیم این که چجوری دوران سربازی اجباریتو عقب بندازی. از همون موقع ها از سیب زمینی پوره شده بدت اومد. به عدسی لب نمی زدی. به آش مادربزرگ هم با علاقه نگاه نمی کردی. از همون موقع ها هر وقت نمره هات کم می شد بهت می گفتن الان سیکل هم نداری. درس نخونی با این وضعیت بری سربازی ، باید توالت تمیز کنی. واسه همین درس خوندی و درس خوندی...
داستان "سرباز"
نویسنده : غزاله دلفانی
خوانش : سیدمهدی مختاری
می خوام از فروزان براتون بگم. فروزان یک قهرمانه. حتما ذهنتونو آماده کردین که بشنوین اون در فلان رشته یا فلان شغل یا فلان هنر یا،یا،یا...اوله ! اما نه. فروزان تا دیپلم بیشتر درس نخوند. باهوش بود و پدر ...
می خوام از فروزان براتون بگم. فروزان یک قهرمانه. ح...
پای چپش را از کفش بیرون آورده و انداخته بود روی پای راستش و با جورابش ور می رفت. چند لحظه یک بار با هر دو دست ساق پایش را فشار می داد و ساطوری ضربه می زد . انگار به چنجه های سیخ شده ساطور می زد. نگاهم...
پای چپش را از کفش بیرون آورده و انداخته بود روی پا...
آن روز بعد از ظهر زن از او پرسید. این عادت قدیمیه که با خودت این طوری حرف می زنی؟ او درحالی که نگاهش را از میز می گرفت سوال را از مرد جوان پرسید. انگار این فکر همان لحظه به مغزش خطور کرد. اما مسلما ای...
آن روز بعد از ظهر زن از او پرسید. این عادت قدیمیه ...
ساعت نه و بیست دقیقه صبح از خواب بیدار شد. خمیازه کشان خودش را در آینه برانداز کرد. لبخند زد. با خودش گفت : حیف این همه جوونی و خوشگلی نیست که تو تخت خواب تلف بشه؟ صدایی کودکانه از بیرون اتاق گفت...
...
ساعت نه و بیست دقیقه صبح از خواب بیدار شد. خمیازه ...
از اینجا که نشسته ام ، راحت می تونم ببینمش. به خصوص با این دوربین، که او را به من و من را به او نزدیکتر می کند. وقتی دلت خوش باشد و بیکار باشی و همسایه ای به زیبایی او داشته باشی، کارت می شود زاغ سیاه...
از اینجا که نشسته ام ، راحت می تونم ببینمش. به خصو...
اواسط رمضان بود و تمامی ساعت های ایران درست ساعت سه بعدازظهر را نشان می دادند. گرما، لب های روزه داران را خشک تر کرده بود. در گرمای 42 درجه تهران، ایستگاه سر اتوبان نیایش که تاکسی های خطی و غیرخطی نگه...
اواسط رمضان بود و تمامی ساعت های ایران درست ساعت س...
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.علی را بغل گرفت و چشم ...
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گ...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخاله بدون توجه به او و دوستاش به سمت در ورودی خونه ، اون هم ساعت 11 صبح وسط هفته و پشت بندش صدای زجه مادر، همه و همه خبر از به هم خوردن مسافرت و نابودی...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخ...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته : هر وقتی برگشتی ایران، به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پا شه یه فیلمی از ز...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیب...