آن روز بعد از ظهر زن از او پرسید. این عادت قدیمیه که با خودت این طوری حرف می زنی؟ او درحالی که نگاهش را از میز می گرفت سوال را از مرد جوان پرسید. انگار این فکر همان لحظه به مغزش خطور کرد. اما مسلما این گونه نبود و مدتی می گذشت که این فکر او را به خود مشغول کرده بود...
داستان "هواپیما با او طوری حرف می زد گویی شعر می خواند"
نویسنده : هاروکی مواراکامی
خوانش : پویا پزشکیان
ساعت نه و بیست دقیقه صبح از خواب بیدار شد. خمیازه کشان خودش را در آینه برانداز کرد. لبخند زد. با خودش گفت : حیف این همه جوونی و خوشگلی نیست که تو تخت خواب تلف بشه؟ صدایی کودکانه از بیرون اتاق گفت...
...
ساعت نه و بیست دقیقه صبح از خواب بیدار شد. خمیازه ...
از اینجا که نشسته ام ، راحت می تونم ببینمش. به خصوص با این دوربین، که او را به من و من را به او نزدیکتر می کند. وقتی دلت خوش باشد و بیکار باشی و همسایه ای به زیبایی او داشته باشی، کارت می شود زاغ سیاه...
از اینجا که نشسته ام ، راحت می تونم ببینمش. به خصو...
اواسط رمضان بود و تمامی ساعت های ایران درست ساعت سه بعدازظهر را نشان می دادند. گرما، لب های روزه داران را خشک تر کرده بود. در گرمای 42 درجه تهران، ایستگاه سر اتوبان نیایش که تاکسی های خطی و غیرخطی نگه...
اواسط رمضان بود و تمامی ساعت های ایران درست ساعت س...
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.علی را بغل گرفت و چشم ...
منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گ...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخاله بدون توجه به او و دوستاش به سمت در ورودی خونه ، اون هم ساعت 11 صبح وسط هفته و پشت بندش صدای زجه مادر، همه و همه خبر از به هم خوردن مسافرت و نابودی...
صدای جیغ لاستیک ها ، باز شدن در ماشین، دویدن شوهرخ...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته : هر وقتی برگشتی ایران، به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پا شه یه فیلمی از ز...
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان حبیب...
وقتی حاج عباس ما را به حیاط ننه زلیخا آورد، تعجب کردیم. پدر، زیر سایه درخت گردو، خشکش زده بود. حاج عباس گفت :"تا دونه آخرشو بریز." پدر به ایوان ننه زلیخا نگاه کرد. پیرزن قوز کرده تو ایوان نشسته بود. پ...
وقتی حاج عباس ما را به حیاط ننه زلیخا آورد، تعجب ک...
ساعت 4 صبح است. گاهی وقت ها نیمه شب، در سکوت عجیب و غریبی که تنها عبور ناخوداگاه خواب زده ای از خیابان می تواند سکوت دنیایت را در هم بشکند، انگار زمان می ایستد تا فکر کنی. فکر کنی به همه حسرت های گذشت...
ساعت 4 صبح است. گاهی وقت ها نیمه شب، در سکوت عجیب ...
چه ایده ای !
یک ماه عسل آن هم در هندوستان. سرزمین مهارجه ها ، ببرها ، مرتاض ها. بعد از جشن عروسی از آن جایی که هواپیما تا شب پرواز نمی کرد، من و شوهرم به آپارتمانی رفتیم، که در خیابان آملامینیا گرفت...
چه ایده ای !
یک ماه عسل آن هم در هندوستان. سرزمی...